🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت80 مهیا، نمی تونست تو چشمای شهاب نگاه کنه. سرش و پایین انداخت.... _سوال من جوابی نداشت مهیا خانم؟! ــ من حقیقت رو گفتم. شهاب، دستی به موهاش کشید. _پس قضیه تلفن و حرفاتون چی بود. _شما نباید... فالگوش می ایستادید. شهاب خنده عصبی کرد. _فالگوش؟! جالبه!!... خانم، شاید شما حواستون نبود ولی صداتون اونقدر بلند بود؛ که منو از پایگاه کشوند بیرون... مهیا از حرفی که زده بود، خیلی پشیمون شده بود. _نمی خواید حرفی بزنید؟! این اتفاق ساده نبود که بخواید بهش بی توجه ای کنید. _من هم تازه فهمیدم کار اونه! _کار کی؟! اصلا برا چی اینکار رو کردند؟! مهیا که نمی خواست، شهاب از چیزی با خبر بشه گفت. _بهتره شما وارد این موضوع نشید. این قضیه به من مربوط میشه! با اجازه!... شهاب، به رفتن مهیا خیره شد. نمی دونست چرا این دختر اینطودی رفتار می کنه. در پایگاه رو قفل کرد و سوار ماشینش شد. سرش و روی فرمون گذاشت. ذهنش خیلی آشفته شده بود. برای کاری که می خواست انجام بده، مصمم بود....اما با اتفاق امروز.... وقتی اونو تو کوچه دید، اونو نشناخت اما بعد از اینکه مطمئن شد مهیا است، وهمزمان با دیدن ماشینی که به سمتش می اومد، با تمام توانش اسمش و فریاد زد. وقتی ماشین رد شد و مهیا رو روی زمین، سالم دید؛ نفس عمیقی کشید. خداروشکری زیر لب زمزمه کرد و به طرفش دوید. ولی الان با صحبت های تلفنی مهیا، بیشتر نگران شده بود. ماشین و روشن کرد و به سمت خونه رفت. بعد از اینکه ماشین و تو حیاط پارک کرد، به طرف تختی که تو کنار حوض بود؛ رفت و روی اون نشست.... شهین خانم، با دیدن پسرش که آشفتگی از سر و رویش می بارید، لبخندی زد. اون می دونست تو دل پسرش چه میگذره... شهاب، به آب حوض خیره شده بود. احساس کرد که کسی کنارش نشست. با دیدن مادرش لبخند خسته ای زد‌. _سلام حاج خانوم! _سلام پسرم! چیزی شده؟! شهاب، خودش و بالاتر کشید و سرش و روی پاهای مادرش گذاشت. _نمیدونم! شهین خانم، نگاهی به چشمان مشکی پسرش که سرخ شده بودند؛ انداخت.... موهای پسرش و نوازش می کرد. _امروز قبل از اینکه بری بیرون حالت خوب بود! پس الان چته؟! _چیزی نیست حاج خانم... فقط یکم سردرگمم! شهین خانوم لبخندی زد و بوسه ای روی پیشونی شهاب کاشت. _سردرگمی نداره... یه بسم الله بگو، برو جلو... شهاب حالا که حدس می زد، مادرش از رازش با خبر شده بود؛ لبخند آروم بخشی زد. _مریم کجاست؟! ــ با محسن رفتند بیرون. شهاب چشماش و بست و به خودش فرصت داد، که در کنار مادرش به آرمش برسه... 🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸