#تیکه_ای_از_کتاب_اسم_تو_مصطفاست
دیدم همان پایین ایستادهای و داری انگشت اشارهات را تکان میدهی، انگار به دعوا. بلند گفتم: «نمیای بالا؟» دوسه پله آمدم پایین. قلبم تندتند میزد. صدایت را باد آورد: «اگه کار منو راه نندازین به همه میگم که شما هیچکارهاین! به همه میگم این دروغه که شهدا گره از کارا باز میکنن! به همه میگم کارراهانداز نیستین و آبروتون رو میبرم. میگم عند ربهم یرزقون نیستین!» چند پلهٔ دیگر آمدم پایین. فاطمه را که زمین گذاشتی، به گریه افتاد. ـ مصطفی متوجه هستی چی میگی؟ شهدا رو تهدید میکنی؟ گریه میکردی: «کاری به من نداشته باش. خودم میدونم و شهدا!»
@shahidanbabak_mostafa🕊