🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت22
با دیدن نامم شوکه می شوم.
رتبه ۸۵ و قبول شده در دانشگاه های فرح،فردوسی و...
از خوشحالی نزدیک است بال در بیاورم.
صدایِ در مرا به خود می خواند، نمی دانم چطور در را باز می کنم و لیلا و مادر را بغل می گیرم و می بوسم.
مادر و لیلا هاج و واج نگاهم می کنند. با دیدن فاطمه سر از پا نمی شناسم و بغلش می گیرم و دور تا دور خونه با او می دوم.
لیلا می گوید:
_مامان این چشه؟ من روز عروسیم اینقدر خوشحال نبودما. خبریه؟؟
مادر هم که گیج شده، میگوید:
_نمیدونم والا، من سر از کار این در نمیارم. نبابا این ازین چیزا خوشحال نمیشه!
به نفس نفس می افتدم و وارد خانه می شوم.
محتوایات زنبیل مادر را خالی می کنم و سر جایش می گذارم. روزنامه را به دست لیلا می دهم.
لیلا به دنبال اسمم می گردد، با دیدن نامم نگاهش را دور خانه می چرخاند و پقی زیر خنده می زند.
_این تویی ریحانه؟
رتبه ۸۵؟؟
دانشگاه تهران؟
با خوشحالی سر تکان می دهم و می گویم:
_آره! باورم نمیشه لیلا.
بغلم می کند و در گوشم می گوید:
_پس یه شام باید به من بدی.
_شیرینیش محفوظه!
مادر هم که انگار چیزهایی شنیده، می پرسد:
_قبول شده؟ کجا؟
_آره مامان قبول شده! دانشگاه های تهرانم تازه قبول شده.
_تهران؟
دست های مادر را می گیرم و شروع می کنم به شستن برنج ها.
_امروز ناهار با منه.
مادر هنوز گیج است و بی اختیار کنار می رود.
مشغول درست کردن قیمه می شوم و پیاز ها را خرد می کنم.
مادر و لیلا در حال سبزی پاک کردن هستند. فاطمه هم برایم شعر می خواند.
ظهر سر و کله آقامحسن،آقاجان و محمد پیدا می شود.
هنوز هم در پوست خود نمیگنجم. چادر را بر می دارم تا برای احوال پرسی بروم.
لیلا با دیدن من به پدر و آقامحسن می گوید:
_ریحانه دانشگاه قبول شده! رتبه اش شده ۸۵!
رنگ خوشحالی را در چشمان آقاجان احساس نکردم اما هر دویشان به من تبریک گفتند.
سالار و سبزی را در ظرف ها جا می کنم و سفره را با کمک هم پهن می کنیم.
بعد از ناهار هم آنقدر انرژی داشتم که ظرف ها را هم شستم.
دستانم را می شویم و در کنارشان میوه می خورم.
پرتقالی به دست فاطمه می دهم و فاطمه با شادی از من قبول می کند. دست و پاشکسته می خواهد در مورد مهمانی که دیشب رفته اند صحبت کند.
اذان مغرب را که می دهند لیلا و آقامحسن هم می روند.
جانماز را پهن می کنم و مشتاق تر از هر گاه سر به مُهر می گذارم.
بعد از نماز آقاجان وارد اتاق می شود و کنارم می نشیند.
_قبول باشه.
به طرفش بر می گردم و با لبخند می گویم:
_قبول حق.
_ریحانه تصمیمت برای رفتن به دانشگاه چیه؟
نمیدانم چرا آقاجان همچین سوال از من می پرسد ولی می گویم:
_من میخوام برم دانشگاه فرح و رشته ی جامعه شناسی رو بخونم.
_پس میخوای بری دانشگاه!
_بله. مشکلی داره بنظرتون؟
آقاجان نفس عمیقی می کشد و می گوید:
_راستش تو دیگه بزرگ شدی من نباید بهت دستور بدم ولی وظیفم اینه راهنماییت کنم.
_میشونم آقاجون!
_راستش وضعیت دانشگاه ها زیاد مطلوب نیست.
برای اینکه اختلاط بین دخترا و پسرا در دانشگاه ها بیشتر بشه اونا برای ورود دانشجوهای دختر به دانشگاهها امتیازات خاصی قائل شدن.
مثلا نمره دانشجوهای دختر که در 2/1 و 3/1 ضرب میکنن.
خدا میدونه چقدر فساد انداختن به جون این جوونا!
من با شنیدن این حرفها ناراحت شدم و گفتم:
_پس بگو چرا بیشتر دانشجو دختر می گیرن. دخترای بیچاره هم فکر میکنن شاه به نفعشون کار میکنه و رگ فمینیسمی۱ شون باد میکنه!
در حالی فقط یه وسیله اند تا برن دانشگاه و ترگل و وَرگل کنن برای پسرا و هم خودشون و پسرا رو از رشد علمی نگه دارن.
_آفرین! دقیقا همینطوره. چقدر قدرت تحلیلت بالا رفته.
_دست پرورده شمام آقاجون!
_میری دانشگاه؟
به شک می افتم. نمیدانم چه باید بگویم که آقاجان خودش می گوید:
_من بهت اعتماد دارم دخترم. ولی به بقیه دانشجوها اعتماد ندارم. میدونم تو تربیت شده ای و میتونی جلوی گناه بایستی اما باید ازین دوره و زمونه ترسید!
_نمیدونم آقاجون! من همیشه دلم میخواسته دانشگاه برم و تحصیل کرده باشم.
_تو میدونی توی جامعه شناسی به چیزایی که میخوای نمیرسی؟
_مثلا چی؟ چرا؟
__
۱.گسترهای از جنبشهای سیاسی، ایدئولوژیها و جنبشهای اجتماعی است که هدف آنها برابری حقوق زن و مرد می باشد البته فمینیسم ها فاقد اعتدال هستند و عقایدشان زن سالار می شود. آنها کارهایی که در شان یک بانو نیست را روا می دانند و عواطف انسانی را گاهاً زیر پا می گذارند.
🍁|نویسنده_مبینار (آیة)|🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸