🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت77
_خب یه چیزی بگو بهم.
_ببین من که میگم تو آقامرتضی را دوست داری ولی نمیخوای قبول کنی.
من قبول دارم عقایدتون شبیه هم نیست اما همیشه که نباید شبیه هم فکر کنین اصلا بنظرم تو بیشتر از اون روی عقاید مصممی، بعدشم اونم لامذهب که نیس بدبخت!
اونم قبول داره چیزایی که تو قبول داری ولی میدونی این سازمانِ مجاهدین ازین بچه مذهبیا سواستفاده میکنن.
من شنیدم کلی کتابو کلاس عقیدتی دارن، شاید اون طوری شست و شوی مغزی دادنش!
تو میتونی درستش کنی، مخصوصا وقتی که پایِ عشق بیاد وقت.
_اما اگه نشه چی؟
_این که کاری نداره. تو شک داری، درسته؟
_خب معلومه.
_اگه استخاره بگیریم چطور؟
_من استخاره رو قبول دارم به شرط آدمش.
_امشب بریم امام زاده صالح، یه مرد روضه خون همیشه اطراف امام زاده است. خیلی مرد خوبیه، من استخاره هاشو قبول دارم واقعا خدایی... بریم؟
_من هوای زیارتم کردم، ازین بهتر نمیشه دیگه.
_خب ان شاالله خیره دیگه.
بلند می شویم و حمیده سراغ غذا درست کردن می رود و من هم به دفترم پناه می برم. وقتی دست به نوشتن می برم و افکار توی سرم را، حسم را توی یک برگه می نویسم واقعا سبک می شوم.
عصر با کمک حمیده خانم چند تشت لباس می شوییم. طوری از خانه بیرون می رویم که برای نماز مغرب و عشا به حرم می رسیم.
نمازمان را به جماعت می خوانیم و دعا و زیارت می کنیم و از حرم بیرون می آییم.
حمیده خانم صحن کوچک جلوی حرم می گردد و به پیرمردی اشاره می کند.
به دنبالش می روم و کنارش می ایستم. پیرمردی با کلاه سبز و محاسن سفید گوشه ای نشسته و زیر لب ذکر می فرستد.
آرامشی در چهره اش موج می زند که من هم تحت تاثیرش قرار می گیرم.
حمیده احوال پرسی می کند و پیرمرد با سری که پایین است، جوابش را می دهد.
من هم سلام می دهم و با حیا جوابم را می دهد.
_حاج آقا ما یه استخاره می خوایم.
لبخندی می زند و می گوید:
_نیت کنید.
توی فاصله ای که قرآن اش را در بیاورد من هم نیت میکنم و به خدا توکل می کنم.
با خودم می گویم اگر استخاره خوب نبود دیگر اسمش را هم نمی برم و فراموشش می کنم.
پیرمرد ذکری می گوید و با چشمان بسته صفحه ای می آورد و آیه ای می خواند.
لبخندش پر رنگ می شود و می گوید:
_خیلی خوبه، توی این راه به خیلی چیزها دست می یابید که خطرها در برابرش ارزش نداره. عاقبتش خیره!
حمیده نگاهم می کند و لبخند می زند.
ناخودآگاه من هم می خندم و در دلم شاد می شوم.
اشکی روی گونه ام می چکد و پاکش می کنم.
حمیده تشکر می کند و خداحافظ می گوید.
من هنوز توی شوک هستم، به زور زبانم را تکان می دهم و سپاسگزاری می کنم.
پیرمرد با دستان چروکیده و لرزانش می گوید:" پسرِ خوبیه ان شاالله که خوشبخت می شید."
هم من و هم حمیده تعجب می کنیم پیرمرد زاهد چگونه فهمید من برای چه استخاره گرفتم؟
چیزی نمی گوییم و در عالم بُهت فرو می رویم و دور می شویم.
توی تاکسی بیرون را نگاه می کنم، انگار پرنده دلم از قفسی رها می شود و در آسمان به پرواز در می آید.
حمیده دستش را روی پایم می گذارد و با لبخندی به من نگاه می کند. دستم را روی دستش می گذارم و لبخندی تحویلش می دهم.
به خانه که می رسیم، محمدرضا و علیرضا خوابیده اند.
حمیده محمد رضا را بلند می کند تا سر جایش بخوابد؛ من هم علیرضا را بغل می کنم و روی تشک می گذارم.
حمیده می خواهد شام درست کند که می گویم اشتها ندارم.
چای می ریزد و باهم به حیاط می رویم.
بخار چای در هوا می چرخد و می خواهد خودش را به آسمان برساند.
باغچه ها نمدار هستند و صدای جیرجیرک به گوش می رسد.
به سردی هوا آن هم در نزدیکی آذرماه توجه نمی کنیم.
گرمای درونمان آن قدر زیاد است که سردی را حس نمی کنیم.
به آسمان خیره می شوم و به ستاره ای اشاره می کنم و می گویم:
_اون ستاره رو میبینی؟ خوشبحالش ازونجا داره به ما و روزگارمون میخنده.
زندگی بعضیا از دور قشنگه ولی از نزدیک مثل لجنزاره.
_راست میگی.
استکان چای را به دستم می دهد و می پرسد:" تصمیمت چیه؟ میخوای چیکار کنی؟"
_وقتی خدا میگه خوبه من چیکاره ام دیگه.
_این یعنی یه عروسی افتادیم؟
می خندم و می گویم:" نه به باره نه به داره!"
_اتفاقا هم به باره هم به داره! من مطمئنم اون تو رو دوست داره.
_ولی امروز سنگین رفتار می کرد، انگار میخواست زودتر بره!
نچی می کند و می گوید:
_تو مردا رو نمی شناسی! اونا وقتی بی توجهی می کنن یعنی تو اوج حس هستن. اون بخاطر تو این کارا رو میکرده و اینکه بتونه بعدا ببینتت و تو ازش بدت نیاد. میفهمی چی میگم؟
حرف هایش برایم قابل هضم نبود؛ این چه نوع دوست داشتنی است دیگر!
_خب این چه نوع دوست داشتنه!
_ببخشیدا شما هم همینطور بودی، اول بی توجهی و بی خیالی بعدشم عذاب وجدان.
_چیکار کنم حمیده؟
_تو اول بگو دوستش داری؟
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸