🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت184 تمام مدت کف پایم می سوزد و سرم آرام و قرار ندارد. سیم مفتولی که از کابل بیرون آمده بود، پوست و گوشت پایم را با خود برده است. بعضی از هم بندی هایم به شدت بیمار هستند. بوی عفونت و تعفن سرسام آور است. هر دم یکی را می برند و لاش بی جانش را به داخل پرت می کنند. پاسبان پشت میله می آید و می گوید: _ریحانه‌ی حسینی؟ بیا بیرون. وقتی به بدن رنجورم نگاه می کنم از خدا میخواهم کمکم کند. چهره‌ی مرتضی جلوی دیدگانم رژه می روند و اشکی خودش را بیرون می اندازد. سریع اشکم را پاک می کنم تا مبادا کسی ببیند. زهرا دستش را روی شانه ام می گذارد که تکان می خورم و ناله می کنم. _ببخشید، نمیدونستم زخمه! میخوام بگم خدا صبرشو بهت میده. حرف را تایید می کنم و به کمک دیوار بلند می شوم. پاسبان آستینم را در مشتش می گیرد و آهسته آهسته پشت سرش به راه می افتم. هر قدمی که برمی دارم سوزنی می شود و در پایم فرو می رود. خمیده خمیده راه می روم که نعره‌ی آرش را از پشت سرم می شنوم. پاسبان می ایستد و آرش با قدم های بلند نزدیکم می شود. به پاسبان می توپد و می گوید: _چرا اینجوری میاریش؟ مگه اومده مهمونی؟ کم مونده ناز و نوازششم بکنیم! با بی رحمی تمام موهایم را از پشت می کشد و توی دستانش دور می دهد. برای این که سریع تر راه بیوفتم موهایم را می کشد. من هم جیغ می زنم و با همان درد پا به دنبالش می روم. گاهی اوقات کم می آورم و همان طور مرا از پله ها بالا می برد. احساس می کنم پوست سرم می خواهد کنده شود و جانم به لب رسیده. مدام قهقهه میزند و تند تند راه می رود. پاسبان را صدا می زند و نعره اش تمام طبقات را پر می کند. پاسبان هم که جوانی سبزه رو است سریع می دود و با بله قربان جلویش می ایستد. آرش می گوید مراقبم باشد تا صدایم کند. چشمانم کم سو شده و سوز وحشتناکی توی سرم می پیچد. تلو تلو خوران خودم را سرپا نگه می دارم. صدای آرش گاهی بالا می رود و گاهی پایین که نمی شنوم. پاسبان را صدا می زند تا داخل شوم. در را باز می کند و مرا هل می دهد. از درد پاهایم نمیتوانم بایستم و روی زمین می افتم. سرم را بالا می آورم و با چشمان کم سو ام اتاق را دید می زنم. آرش با لحنی که پر از تمسخر است می گوید:" ببینش! ببین خودشه؟ ببین کی دروغ میگه؟" فکر می کنم با من است و سرم را بالا می آورم و هاله‌ی مردی را می بینم که روی صندلی نشسته است. چند بار پلک می زنم تا بتوانم صورتش را ببینم. صدایی از او در نمی آید و من هم با دیدنش کپ می کنم. چنگی به صورتم می زنم و یا خدا می گویم. آرش با بی‌رحمی تمام می گوید: _دخترت نیس سِدمجتبی؟ ضربان قلبم مثل پرنده که رو به آسمان می رود، اوج می گیرد. خودش است! آسدمجتبی‌حسینی، پدر من! همان طلبه ای که در جوانی اش کلی آدم پای منبرهایش می نشستند. همان سیدی که خنده از لبش نمی افتاد اما اکنون پیر و شکسته شده. زیر چشمان نورانی اش گود شده و گوشتی به تنش نمانده. صورتش به کبودی می زند و ریش، سیبیل و ابرویی به چهره ندارد. مطمئنم برای این که عزتش را بشکنند با او چنین کرده اند. من خوب او را از چشمانش می شناسم. اشک طول مژه ام را طی می کند و راهش را از گونه ام پیدا می کند. از جا بلند می شوم تا دردانه‌ی درس خوان و مغرورش را روی زمین، خاکی و خونی نبیند. سکوتش پر از حرف است و حرف... چقدر می شود که از دیدن صورت ماهش محروم بودم. فکر نمی کردم دست روزگار ما را اینگونه، پس از چندین ماه جدایی روبه‌رو سازد. صدای آرش مبهم به گوشم می رسد و دلم می خواهد او را سیر تماشا کنم. اگر چه بدون ریش و ابرویَش کرده‌اند اما خودش است، همان سرو پر صلابتی که هرگاه درد سراغم می آمد با او قسمت می کردم‌. آقاجان رویش را از من می گیرد و می گوید: _این دختر من نیست! آرش پوزخندی می زند و کتش را در می آورد. _عه؟ که دخترت نیست؟ پس این کیه؟ پرونده ام را باز می کند و شروع می کند به خواندن:" ریحانه‌سادات حسینی متولد ۱۳۳۴ در مشهد و فرزند سید مجتبی حسینی که از سیدان و... تمام ریشه و شجره‌نامه‌ی مان را می خواند. فکر نمی کردم اینقدر اطلاعات نسبت به من داشته باشند! برای این که مرا بچزاند، می گوید: _میبینی؟ پدر دخترشو انکار میکنه. خیلی دلم برات میسوزه که ازش دفاع کردی! رو به آقاجان می کند و با خشم می غرد:' پس دخترت نیست؟ حالا معلوم میشه!" به طرفم می آید و به بلوز روی سرم دست می برد. چنگی می زند و بلوز و موهایم را می کشد. رو به روی آقاجان گوهر حجاب را از من می رباید. جگرم آتش می گیرد، نه از درد مو کشیدن بلکه از درد غیرت. له شدن غیرت آقاجان را از فریاد دلخراشش می فهمم. وقتی دستش را پایین می آورد، مشتش پر از مو شده. آقاجان بلند می شود و به طرفم می آید که مرد هیکلی مشتی حواله‌ی صورتش می کند. خون از بینی اش به راه می افتد و آه از نهادم برمی خیزد. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁