🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت239 بیشتر به روضه هایش می گریستیم. انقدر صدای مان بلند می شود که بچه ها با گریه ما از خواب برمی خیزند. مرتضی وقتی حال بدم را می بیند بلند می شود تا آن ها را آرام کند. به کنجی از خانه پنهان می برم. دمخور با دلتنگی هستم و آتش دلم شعله ور تر می شود. خانم جان دست هایش را دراز می کند و تکان می دهد: _آخ کمرمونو خم کردی سید مجتبی! اشک های خانم جان غیرقابل کنترل است. جوری اشک از چشمانش سُر می خورد که انگار نه تنها داماد بلکه پاره‌ی تنش را از دست داده. روز مراسم آقا جان از غریبه و آشنا به مسجد آمده اند. هر کس از خوبی های آقاجان چیزی می گوید و خیلی ها هم پای ما اشک می ریزند. دم در مسجد ایستاده ام که زنی به همراه دو بچه وارد می شود. با دیدن عکس پدر آن هم دم در اشک از گونه هایش پایین می ریزد. به من که می رسد، دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید: _شما دختر آقاسید هستین؟ بله ام مصادف می شود با تعریف و تمجید های او. نگاهش را در چهره ام می چرخاند و لب می زند: _خدا بیامرزتشون. عجب مرد دست به خیری بودن‌. ما خونمون جنوب شهره اما ایشون بخاطر بچه هام تمام راه رو هر هفته میامدن و برامون خوراکی و میوه می گرفتن. بعدا که اومدم خونتون رو دیدم فهمیدم ایشون وضعیت مالی شون بهتر از ما نبوده اما کم برامون نمیزاشتن. تا پایان مراسم چند نفر دیگر هم از کارهای پسنیدیده‌ی آقاجان برایم گفتند. من که سه سال نبودم هیچ، مادر که همیشه با آقاجان بوده هم نمی دانسته و حالا متوجه می شویم که او چه کارها که برای رضای خدا انجام نداده است‌. روضه خوان از اباعبدالله می خواند و دلم به سوی گنبد کربلا پر می کشد. بعد از پاک کردن آخرین قطره‌ی اشک احساس میکنم صبری به کنج دلم سنگینی می کند. حالا دیگر با بی تابی دلم را خون نمی کنم. خانم جان غش کرده و چند خانمی دورش را گرفته اند. به سمتش می روم و می گویم یکی آب قند بیاورد. زنی به کاسه‌ی آب در دستانش اشاره می کند و دستم را داخل آب می برم و قطراتی روی لب ها و گونه های خانم جان می ریزم. آب قند را توی دهانم می ریزم که به حال می آید و ذکر حسین را از سر می گیرد. به زور راضی اش می کنم قرص زیر زبانی اش را قورت بدهد. بعد از رفتن مردم به اطرافم نگاه پرت می کنم. مادر و خانم جان بی رمق گوشه ای نشسته اند و سر در گریبان هم فرو برده اند. مادر زیر لب چیزی می گوید و خانم جان ریز ریز اشک می ریزد. با لیلا کمک می کنم تا خرما های باقی مانده را توی کارتون هایش برگردانم. خادم مسجد وقتی مرا می بیند پیش می آید و تسلیت می گوید. تشکر می کنم که ادامه می دهد: _از این به بعد جای سید مجتبی میون مسجدیا خیلی خالیه. خدا بیامرزدش عجب مرد بزرگی بود. با این حرف های شیشه‌ی اشک زیر چشمان درشت لیلا لرز می کند و دانه اشکی فرو می پاشد. دستم را روی دستش می گذارم و با لبخندی تلخ دلداری اش می دهم. مرتضی کارتون ها و وسایل باقی مانده را در صندوق عقب جا می دهد و به خانه برمی گردیم. پارچه های سیاه از همان ابتدا سایه غم را روی خانه می اندازند. هیچ کس حال ندارد و گوشه ای زانوی غم بغل می گیرد. فاطمه با چهره‌ ای گرفته به طرفم می آید و با بغض گیر کرده‌ در گلویش می گوید: _خاله؟ راسته مامانم میگه، آقاجون دیگه برنمی گرده؟ یعنی دیگه نمیاد با من بازی کنه؟ لب ور می چینم و هاله‌ی اشک پرده‌ی چشمانم را در خود می گیرد. سرش را میان دستانم می گیرم و بوسه ای به موهای بسته شده اش می زنم. _خاله جون، آقاجون رفته پیش خدا. ازون بالا میتونه ما رو ببینه. تازه اگه دیگه باهات بازی نکنه میتونه ازت نگهداری کنه. به حالت قهر رویش را از من می دزد و می گوید: _من نمیخوام آقاجون ازم مراقبت کنه. من میخوام مثل قدیما با من بازی کنه و باهم تو باغچه گل بکاریم. سر انگشتانم لپ های تپل اش را لمس می کند. دوست ندارم دل بچه را بشکنم. _خب با من توی باغچه گل بکار. آقاجونم ازون بالا برای دختر خوشگلش دست میزنه. اگه دختر خوبی باشی میتونی آقاجونو توی خواب ببینی. اون وقت خود آقاجون بهت میگه که همیشه باهاته ولی تو نمی بینیش. مرتضی محمدحسین و زینب را به دستم می دهد و خودش می رود تا به همراه دایی برای ناهار فردا فکری کنند. زینب از این که در آغوشم است خوشحال به نظر می رسد. دست هایش را روی صورتم می کشد و مامان صدایم می کند. محمدحسین با دیدن زینب در بغلم، حس حسودی اش گل می کند. هر دوتایشان را روی زانو ام می نشانم و برایشان شعر می خوانم. بعد هم با فاطمه اتل متل بازی می کنیم و خنده بر لب های کوچک شان نقش می بندد. 🍁نویسنده‌مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸