🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت256
محمد حسین و زینب با دیدن من بهم می چسبند.
بوس شان می کنم و به سختی آن ها را از خودم جدا می کنم.
آبگوشت ها را گرم می کنم.
سفرهی را وسط نشیمن پهن می کنیم و پیاز و سبزی داخل بشقاب می گذارم.
کوکب خانم از اقوام پدری مان کمکم می کند.
شوهر و بچه هایش می نشینند و منتظر من هستند.
می خواهم گوشت ها را بکوبم که کوکب خانم از دستم می گیرد و به شوهرش می دهد.
برای بچه ها نان ریز می کنم که صدای در بلند می شود.
فکر میکنم کسی از منزل عروس آمده پی وسیله ای.
محمد حسین با عجله پا به طرف در می برد.
صدایش می کنم بنشیند اما او پله ها را هم رد کرده است.
با صدای جیغ محمد زهره ام می ترکد.
چادر را زیر دستم هل می دهم و بدون معطلی به طرف حیاط می دوم.
پشت سرم کوکب خانم و بقیه به راه می افتند.
سر پله ها می ایستم که محمد حسین هورا کشان به طرف می آید و داد می زند:
_مامان! مامان! بابا اومده!
دستم از روی نرده سُر می خورد.
صورتم بی حالت می شود و در مرز شادی و غم قرار دارم.
فکرهای جورواجور ذهنم را می درّد و به سختی لب می زنم:
_مُ... مطمئنی؟ باباته؟
زینب هم بدون توجه به درد پا پله ها را پایین می رود.
پردهی در را کنار می زند و می بینم پاهایش بالا می رود و کسی او را بغل می گیرد.
دست کوکب خانم در گودی کمرم می نشیند و مرا هُل می دهد.
_برو ببین خب!
لرز تنم را فرا گرفته و قلبم از شوق به در آمده.
نفس های صدادارم از دهان خارج می شود. قدم ها مرا به پرده می رسانند و مرتضی را می بینم که زینب را بغل گرفته و قربان صدقه اش می رود.
مرتضی نگاهش را از زینب می گیرد و با دیدن من برق چشمانش را می پوشاند.
سرش را پایین می اندازد و با لبخندی می گوید:
_سلام ریحانه خانم. عذر زحمات!
اشک ها مزاحم تماشای رخسار مرتضی می شوند.
با پشت دست چشمانم را می مالم و به طرفش قدمی برمی دارم.
اگر نگاه های کوکب و دیگران نبود خودم را در آغوش مهربانی اش غرق می کردم و دوست نداشتم کسی مرا نجات دهد.
لبخندی به لب هایم نقش می بندد و بی هوا صدا دار می شود.
لب می چینم و میخواهم چیزی بگویم اما شوق مانع می شود.
محمد حسین مجبورش می کند تا زینب را پایین بگذارد.
دستم را دور بازو اش گره می کنم و به سختی می گویم:" به خونه خوش اومدی!"
شوهرکوکب خانم و خودش هم پایین می آیند و به او چشم روشنی می گویند.
بعد از احوال پرسی همگی داخل می روند.
دلم به گرمای وجودش خوش می شود. پایم را روی پلهی بعدی می گذارم و هم قد او می شوم.
لحظه ها برایم کند می گذرد و نگاهم کش دار می شود.
محو چشمانی می شوم که ماه ها از نگاه کردن بهشان محروم بودم.
بی مقدمه بوسه اش روی پیشانی ام می نشیند و از خجالت لپ هایم گل می اندازد.
_زشته، الان کوکب خانم میبینه!
ساکش را در دستش محکم نگه می دارد و بیخیال از همه جا لب می زند:
_خب ببینن! میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
حیا دیدگانم را از او پس می گیرند و بر خلاف دلم می گویم:
_بریم مهمونا منتظرن!
چشمی می گوید و وارد خانه می شویم.
بعد از شستن دست هایش سر سفره می نشیند و کاسه ای که برای خودم نان ریز کرده ام را رویش آب گوشت می ریزم و جلویش می گذارم.
بچه ها را روی دو پایش می نشاند و می گوید خودش غذاشان را می دهد.
کوکب خانم نگاهی به رنگ و رخسارم می اندازد و با منظور می گوید:
_ماشاالله خوب رنگ به روت اومده!
سر زیر می اندازم و خودم را با غذا مشغول نشان می دهم.
بعد از ناهار کوکب خانم و دخترش زحمت ظرف ها را می کشند.
محمد حسین مرا به اتاق می برد و میخواهد توپش را بدهم.
توپش را از پشت وسایل ها به دستش می دهم و می گویم کمی بازی کند و بعد به حمام برود.
با دیدن ریخت و پاش های بچه ها لب کج می کنم.
دست می برم و لباس ها را تا می کنم.
زیر لب غر غر می کنم که مرتضی با لبخند وارد می شود.
_چیشده خانم؟
به کوه لباس اشاره می کنم و می گویم:
_هیچی، تو این گیر و واگیر باید لباس تا کنم.
لباسی برمی دارد و با این کارش خوشحالی میان پوستم می دود.
_این بنده خداها مریض دارن؟
_چطور؟
_آخه میگم اگه مریض دارن دنبال دکتر براشون باشیم.
این فامیلتونو ندیده بودم.
_دکتر؟
خنده ام را می خورم و می گویم:
_نه اینا برای کار دیگه اومدن.
نگاهش منتظر جواب است که با لبخند بهش رو می کنم و قضیه را تعریف می کنم:" عروسی داییه!"
چشمانش مثل توپی گرد می شود و با صدای بلندی می پرسد:
_کی؟!
_امشب.
سوتی می کشد و تکرار می کند:" امشب!"
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸