🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت283
داد می زنم الان و ادامهی حرفم را خیلی زود به مرتضی می گویم:
_مامان پاشو کرده تو یه کفش که امروز میخوام برم.
میگه آقا مرتضی برام بلیت بگیره.
با این حرف نیم خیز می شود و خودم را کمی عقب می کشم.
مثل سرباز های آماده می گوید:" خب باشه. فقط برای چی بیشتر نمیمونن؟
نه این که تنبلی کنم تو خودت میدونی میرم ولی بگو بیشتر بمونن.
حالا چرا یهویی قصد رفتن کردن؟"
من اخلاق مادر را می شناسم وقتی حساب و کتابش را می کند دیگر تمام است.
همین را هم به مرتضی می گویم.
باشه ای می گوید و دوباره سرش را به بالشت می گذارد.
خداحافظی می کنم و از اتاق بیرون می آیم.
مادر دست زینب را گرفته و محمد حسین راضی نمی شود در کوچه دستم را بگیرد.
سر خیابان تاکسی می ایستد و مقصدمان را می پرسد.
بهشت زهرا که می گویم جواب می دهد سوار شید.
مادر و زینب داخل می روند و بعد من می نشینم و محمد هم به پنجره تکیه می دهد.
دلم برایش شور می زند و به حرفم نمی کند که از پنجره فاصله بگیرد.
دست می برم و قفل در را می کشم.
با دقت به خیابان نگاه می کنم؛ خیلی وقت بود که جز برای دوا و دکتر از خانه بیرون نیامده بودم.
تاکسی می ایستد و زن دیگری کنار مان سوار می شود.
محمد با نق روی زانو ام می نشیند و حس مرد بودنش باد می کند.
تا به بهشت زهرا برسیم کمی طول کشیده.
پول را حساب می کنم و دست زینب را می گیرم.
بوی تند دود به حلقم یورش می برد و به سرفه می افتم.
مادر انگار دیگر در حال خودش نیست.
گاهی تلو تلو می خورد و گاهی صاف راه می رود.
آقاجان در قطعهی شهدا دفن نشده و می توان گفت در اطراف خودش شهید دیگر دفن نکرده اند.
پرچم سرخ و سبز بالای قبر در میان باد پیچ و تاب می خورد.
زیر چشمی حواسم به مادر است که با قامتی لرزان پایین مزار می نشیند.
دستی به گلدان یخ می کشد.
برگ های گل زیر نور آفتاب براق به نظر می رسند.
سرخی شهید چنگی به دلم می زند.
آه می کشم از این که مثل آقاجان توفیق لقب شهید را ندارم.
زینب و محمد حسین متوجه نیستند ما در چه جایی هستیم.
از زیر درخت کاج چوب و میوهی کاج جمع می کنند و دنبال هم می دوند.
سیاهی چادر روی چهرهی مادر سایه زده و از شانه های لرزان حکم دلش را می فهمم.
هنوز که هنوز است دلمان برایش پر می کشد.
گاهی گذر زمان مرهم خوبی نیست و باعث می شود خاطرات بیشتری به یادت بیاید.
بلند شوم و چشمم به شیر آب می خورد.
در کنار شیر آب هم ظرفی گذاشته شده.
اول کمی آب را در کاسه می ریزم تا خاک را بشود و بعد آن را پر آب می کنم.
گاه با حرکت من آب سرریز می شود از لبهی کاسه سقوط می کند.
از بالای سنگ آب می ریزم و روی نوشته ها را هم دست می کشم.
مادر از زیر چادر سفارش می کند به گلدان هم آب بدهم.
باقی آب را توی گلدان سرازیر می کنم و کاسه را گوشه ای می گذارم.
دستم را دوباره روی قبر می کشم و فاتحه می خوانم.
خاطرات پدر در ذهنم طوفان به پا کرده اند و اثرش می شود چند قطرهی اشک پیشکش!
گاهی باورم نمی شود دیگر آقاجان نیست.
فکر می کنم هنوز مشهد است و کنج حوزه با طلبه ها مباحثه می کند.
شاید بین محله های فقیر نشین است و شاید هم در میان صحن و سرای آقا علیبن موسی الرضا(ع).
خودم را این گونه قانع می کنم که سرش شلوغ است و نمی تواند به من سر بزند.
حالا که در کنار این سنگ نشسته ام و نام او را در کنار لقب شهید می بینم تمام دروغ هایم نقشه بر آب می شود.
باید به خودم بقبولانم که دیگر جسمش در کنارم نیست.
شاید باید چشمان خاکی را تبدیل به چشم دل کنم و از دریچهی قلب با او نجوا کنم.
عقده ها بر دلم می ماند و تمامش در بغض خلاصه می شود.
ساعت و زمان از دستم در می روند و با ضربه زدن به شانه ام سر از چادر بیرون می آورم.
محمد حسین با قیافهی وا رفته اش می پرسد:
_کی میریم خونه؟
دستش را می کشم و می گویم الان.
قبل از ایستادن بر روی پاهایم به قبر اشاره می کنم و می گویم:
_تو میدونی اینجا کجاست؟
_نه.
برایش می گویم چه کسی اینجا خوابیده.
بعد از داستان های کودکی ام می گویم که آقاجان چقدر هوای ما را داشت.
زینب هم کنارش ایستاده و با دقت گوش می دهد.
با ناباوری می گوید:" الان کجاست؟"
لبخندی از جنس مهر تقدیمش می کنم و می گویم پیش خدا.
لب هایش را برمی چیند و چهره اش ناراحتی پر می شود.
مادر با دستمال پارچه ای اشک هایش را پاک می کند.
صورتش به قرمزی می زند. لب هایش را از هم باز می کند و می گوید که برویم.
هنوز قدمی برنداشته که برمی گردد و دوباره به مزار، گلدان و پرچم نگاه می سپارد.
زیر لب چیزی زمزمه می کند و چون نزدیکش هستم متوجه می شوم چه می گوید.
_سید من رفتم اما دلمو کنارت دفن کردم.
بعد هم سلامش می دهد.
برمی گردد و آهسته اشک از گوشهی چشمش بیرون می پرد.
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸