شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_چهاردهم 《من و خدای امیرحسین》
✨﷽✨ 💖═══════💖═══════💖 《دست‌های خالی》 📌توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ 🛎 در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... . دل توی دلم نبود💓 ... داشتم به این فکر می‌کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم🤔 که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... .🚖 انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می‌کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه‌های غیر ایرانی ... راننده هم چون جرأت نمی‌کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه‌ام گرفته بود ...😭 چمدانم 🎒رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... . اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می‌کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه‌های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... .👌 حس فوق العاده‌ای بود 😍... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می‌کردند که انگار سالهاست من رو می‌شناسند ... . مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمانشون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز ✈️ هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... .😊 سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز ✈️ هم با من بود ... نرفته دلم برای همه‌شون تنگ شده بود ... علی‌الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی‌گشتم ... .💔😔 اما هرگز فکرش رو هم نمی‌کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... .😔 ✍ ... ⇩↯⇩ 💖═══════💖═══════💖 👇👇 ➣ @zahrahp ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯