#قسمتےازرماݩ
-ساعت از ۲ بامداد می گذشت.
-پاکت سیگارم را برداشتم و به بالکن اتاق خوابم پناه بردم.
-درست رو به رویم به ارتفاع پنج طبقه پایین تر و در یکی از خانه های قدیمی صدای جیر جیر باز شدن پنجره ای مرا متوجه کرد که پُک محکمی به سیگارم بزنم و ناخودآگاه دقیق شوم به سمت صدا...
-از همین فاصله می شد تشخیص داد که دختر جوانی توی آن تاریکی سرش را بلند کرده بود و به آسمان نگاه می کرد.
-مشغول پهن کردن سجاده و پوشیدن چادر شد و به نماز ایستاد😳
-دختره پاک زده به سرش..شایدم خوا ب نما شده..الان چه وقت نمازه آخه؟!
#رمان_ضحی
https://eitaa.com/joinchat/45089016Cfd8fb9677f
#فورهمسایہ_غیرهمسایہ