【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_وچهارم حوریا که در جایگاه نشست، به گفته ی خانم هاش
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ساعت از دو بامداد گذشته بود. حسام و حوریا توی ایوان نشسته بودند و با هم حرف می زدند. نمی توانستند از هم دل بکنند. حسام کت و پاپیون را در آورده بود و یقه ی پیراهن ساتنش را تا نیمه باز کرده بود. حسابی گرمش بود و تحمل این گرما را نداشت. پشه های توی حیاط هم که مزاحم جمع دو نفره و محفل عاشقانه ی آنها بودند بس که نیششان زدند و ویز ویز کنان بیخ گوششان آمدند و رفتند. با خنده ی حاج رسول سر برگرداندند و خودشان را جمع کردند. _ جا قحطه؟ اینجا هم گرمه هم پشه ی درختا اذیتتون میکنن. حسام خجالتی گفت: _ بیدارتون کردیم؟ گفتیم شما و حاج خانم خوابید بیایم اینجا صدامون اذیتتون نکنه. _ من که خیلی وقته خواب درست و حسابی ندارم. می رفتید توی اتاق حوریا. هم کولر روشنه هم حریمتون حفظ میشد. آقا حسام... وقتی شما از بالکن خونه ی ما رو دید می زدی حتما کسی الان توی این آپارتمانا هست که به شما مشرف باشه و شما رو دید بزنه... چه شود؟! چیا دیده تا حالا؟! و دوباره خندید و با اعتراض حوریا خنده اش بیشتر شد. حسام که ماندن را جایز ندید بلند شد و به قصد بازگشت به آپارتمانش کت را پوشید. حاج رسول گفت: _ کجا میری؟ _ رفع زحمت میکنم. خیلی دیروقته. ببخشید سلب آسایش شد. حاج رسول لبخندی زد و گفت: _ امشب اتفاقا تزریق ارامش شد... دیگه نگران حوریا نیستم و خیالم راحته شوهری مثل تو داره. ولی اینکه دیروقته، درسته... به همین دلیل تعارف میزنم امشبو اینجا بخواب. هر دو خجالتی شدند و حسام لباسهایش را بهانه کرد و گفت بهتر است برود. حاج رسول تکیه به دیوار داد و بدن رنجور و ضعیفش را به کمک عصا نگه داشت و گفت: _ هرگز خودتو غریبه ندون. تو فقط داماد این خونه نیستی. پسرمونی. حامی و همدم و همسر دخترمونی. برام مهم نیست هنوز عروسی نگرفتید و سر زندگیتون نرفتید. این برام مهمه که به عقد دائم هم در اومدید و رسما و شرعا و دائمی زن و شوهر هم هستید. بی قراریاتونو درک می کنم و علی رغم تعصب پدرانه م نسبت به حوریا، نمی تونم از هم جداتون کنم. پس اگه شب اینجا بمونی یا حوریا باهات به آپارتمانت بیاد مشکلی ندارم. هرچند هفته ی دیگه همین موقع، دیگه توی خونه ی خودتونید. ان شاءالله خوشبخت بشید. حسام خم شد و دست حاج رسول را بوسید و بهتر دید به آپارتمانش برود. به قول حاج رسول یک هفته ی دیگر، حوریا خانم خانه اش می شد. پس جای دوری نمی رفت اگر این یک هفته هم دندان سر جگر می گذاشت و حرمت این مرد با فهم و شعور را نگه می داشت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal