تواب
#پارت۱۴۴
همون طور که دایی پیش بینی کرده بود...
شد منم هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط عمل کردم و همون طور که گفته بودند پوشه ی مدارک رو به نازنین رسوندم
نازنین از این برد خوشحال و سرخوش پوشه رو ازم گرفت و رفت...
منم مثل حاجی توکلم رو به خدا کردمو و خودم رو دستش سپردم
دلھره و نگرانی ثانیه ای منو رها نمیکرد
با اینکه دایی تاکید کرده بود که هم خونه ی زن عمو و هم حاجی و بچه ها همه جوره مورد محافظت هستند ولی باز هم ...
پیش دایی رفتم
_حالا چی میشه؟
_فعلا که ردیاب داخل پوشه رو پیدا نکرده
_ردیاب؟
_بله داخل اون پوشه یه ردیاب جاسازی کردیم که داریم از طریق همون دنبالش میریم.
نازنین گیج اینقدر خوشحال شده که اون پوشه رو بهش دادم اصلا یک درصد هم شک نمیکرد نکنه براش دام پهن کرده باشن.
دایی که دل نگرانی من رو واضح متوجه میشد از من خواست تا پیش حاجی و بچه ها باشم تا خیالش راحت باشه
منم که جایی نداشتم راهیه خونه حاجی شدم
ازدقیقه اولی که اومده بودم
حاجی تسبیح به دست گوشه ای نشسته بود
سوجان خانم که اصلا از اتاقش بیرون نیومد
منم با روجا و نقاشی هاش خودم رو سرگرم کردم تا کمی دلهرم کم بشه
زنگ خونه که زده شده همه نگاهها سمت آیفون کشیده شد...
حاجی خواست بلند بشه که گفتم:
_من باز میکنم
همون موقع سوجان هم از اتاقش بیرون اومد
سلام آرامی گفت
منم بدون نگاه جوابش رو دادم
از موقعی که اومدم بیرون نیومده بود و من کاملا بهم برخورده بود
آدمی هم نبودم که خودم رو به کسی تحمیل کنم دلم عاشق شده که شده...
پس سردی رفتارش رو کامل احساس میکردم
تواب
#پارت۱۴۵
آیفون رو که برداشتم دایی بود همراه یه مرد دیگه که دوستش بود
بعد از اینکه اومدند دایی شروع کرد به تعریف کردن.
_یه خونه بزرگ ویلایی بیرون از شهر داشتن
موقع دستگیریشون درگیری شده و تو همون درگیری ها نازنین تیر میخوره
الان هم بیمارستانه
چشمام رو بستم ؛ دستی بر روی صورتم کشیدم
زندگی با نازنین راه نیومده بود و از کجا به کجا رسیده بود خدا بهش رحم کنه
سرمو بلند کردم رو به دایی ازش پرسیدم:
_حالش چه طوره؟
_تماس که گرفتن بچه ها گفتن اتاق عملء
_همه شو گرفتید؟
کسی نیست که بخواد خانوادم رو تهدید کنه؟
آقایی که همراه دایی اومده بود رو به من گفت:
_فعلا که تمام کسایی که به این پرونده ربط داشتن رو دستگیر کردیم
اما به احتمال زیاد کسی که عملیات رو کنترل میکنه ایران نیست.
احتمالا این عملیات هم به شبکه جاسوسی وابسته اس به رژیم صهیونیستی در ترکیه مربوطء
سرم پایین بود که نگاه سنگینی رو حس کردم
دایی و مرد کناریش هردو به من نگاه میکردند
دایی رو به من گفت:
_آقامحمد اگر کمک شما نبود بچه ها به این زودی نمی تونستند این افراد رو دستگیر کنند
این کمکت حتما تاثیر خوبی بر پرونده داره
ولی فعلا باید برای توضیح و تکمیل کردن پرونده همراه حاج یونس بری.
حاج یونس ؛ مردی که همراهش بود رو میگفت
نگاهم سمت سوجان رفت سرش پایین بود و با لبه ی چادرش بازی میکرد من دنبال یه نگاه دلگرم کننده بودم ولی انگاری کسی نبود
_باشه در خدمتم
حاج یونس که بلند شد همراهش بلند شدم و راهی شدیم
موقع خروج از در صدای سوجان نیروی از دست رفتم رو بهم برگردوند
_آقامحمد
_بله
_کت شماست جا گذاشتید
در دل خدا رو شکر کردم برای این فراموشی
و این شعر را زمزمه وار برای خودم خوندم
{من با همهیِ دردِ جهان ساختم اما،
با دردِ تو هر ثانیه در حالِ نبردم..}
به طرفش برگشتم دست دراز کردم و کت رو گرفتم
که مثل همیشه باهمون صدایی که آرامشش از روز اول منو جذب خودش کرده بود گفت:
_ان شاالله که کارتون به خوبی پیش میره
_ان شاالله
_خدانگهدارتون
_خدانگهدار
تواب
#پارت۱۴۶
چند روزی بود که از ماجرای دستگیری گروه نازنین میگذشت و من هم بعد از اطلاعاتی که بهشون دادم و همکاری هایی که کردم و همچنین تحقیقاتی که خودشون کردند و متوجه شدند که من هم به اجبار و تهدید تا حدودی باهاشون کار کردم
برای من جریمه ی کوتاهی در نظر گرفتند.
از دایی شنیدم
نازنین هم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شده مستقیم به زندان بردن و چند سالی هم حبس داره.
با اینکه سر کرده ی گروهک رو دستگیر نکرده بودند و احتمال میدادن در ترکیه باشه
ولی به من این اطمینان رو دادن که گروهک منحل شده و در ایران پاکسازی کامل انجام گرفته.
حالا کمی با خیال راحت میخواستم برای آینده ام تصمیم بگیرم.
آینده ای که نمیخواستم به راحتی از دست بدم یا مثل گذشتم سیاه باشه.