☔️
#من_با_تو
✨
#قسمت_یازدهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
بےحال وارد ڪوچہ شدم،
عادت ڪردہ بودم چادر😕سر نڪنم، سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا نبینمش! تا بیشتر خورد نشم! حال جسمم بهم ریختہ بود مثل روحم! 😒
شهریار بازوم رو گرفت،برادرم شدہ بود خواهر روزای سختے! شروع ڪرد بہ قلقلڪ دادن گلوم،🙂لبخند ڪم رنگے زدم با خندہ گفت :
ــ داری حوصلہمو سر مےبری خانم
ڪوچولو! 😄
وقتے با مادرم صحبت میڪرد صداش رو شنیدم ڪہ گفت خیلے حساس و وابستہام باید با سختےها روبہرو بشم! 😔
دستش رو از بازوم جدا ڪردم و گفتم :
ــ میتونم راہ بیام!
رسیدیم سر ڪوچہ...
عاطفہ👭با خندہ همراہ دختری مےاومد پشت سرشون امین😄 لبخند بہ لب اومد و دست دختر رو گرفت! نمیدونم چطور ایستادہ بودم، فقط صدای جیغ قلبم رو شنیدم! 😣💔
تنِ تبدارم یخ بست،شهریار دستم رو گرفت با تعجب گفت :
ــ هانیه تب نداری! یخے،داری مےلرزی! 😐
نفس عمیقے ڪشیدم.
ــ من خوبم داداش بریم...! 😕
تا ڪے میخواستم فرار ڪنم؟!
قدم برداشتم،محڪمترین قدم عمرم! 😒
عاطفہ نگاهمون ڪرد، لبخندش محو شد!
رابطہام با عاطفہ بهم خوردہ بود، 😒
با امید دادن هاش تو شڪستم شریڪ
بود!😐شهریار بلند سلام ڪرد،
هرسہ شون نگاهمون ڪردن ولے من فقط 👀☝️دختر محجبہای رو میدیدم ڪہ با صورت نمڪین و لبخند ملایمش ڪنار مردِ من بود! 😥 هر سہ باهم جواب دادن،انگار تازہ میخواستم حرف بزنم بہ زور گفتم : ــ سلام
دختر دستش رو آورد جلو،نمیدونست حاظرم دستش رو بشڪنم،باهاش دست دادم و سریع دستش رو رها ڪردم! با تعجب نگاهم ڪرد! 😳
ــ عزیزم چقدر یخے!
عصبے شدم اما خودم رو ڪنترل ڪردم امین آروم و سر بہ زیر ڪنارش بود!
ــ نشد تبریڪ بگم... خوشبخت بشید!
مطمئنم دعا برای دشمن بدتر از نفرینہ!
با لبخند ملیحے نگاهم ڪرد :
ــ ممنون خانمے قسمت خودت بشہ...😊
بہ امین نگاہ ڪرد و دستش رو فشرد،
چندبار خواب دیدہ بودم با امین دست تو دستیم! 😣حالم داشت بد میشد و دمای بدنم سردتر،اگر یڪ دقیقہ دیگہ مےایستادم حتما مےمردم! دست شهریار رو گرفتم... شهریار لبخند زد و گفت :😊
ــ بہ همہ سلام برسونید خدانگهدار...!
سریع خداحافظے ڪردیم و راہ افتادیم،با دستم،دست شهریار رو فشار میدادم!😢😥رسیدیم سر خیابون،چشمهام رو بستم امین و دخترہ دستتودست هم داشتن میخندیدن!😄
اون دخترہ بود نہ همسرش! احساس ڪردم روح دارہ از بدنم خارج میشہ، چشمهام رو باز ڪردم پشت سرم رو نگاہ ڪردم، امین و دخترہ جلوی در داشتن باهم حرف میزدن،🙄حتما عاطفہ سر بہ سرشون گذاشتہ بہ ڪوچہ پناہ آوردن تا راحت باشن!
زیر لب گفتم :
ــ آهای دخترہ...
بہ جای من خیلے دوستش داشتہ باش! 😒
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی