☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 بےحال وارد ڪوچہ شدم، عادت ڪردہ بودم چادر😕سر نڪنم، سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا نبینمش! تا بیشتر خورد نشم! حال جسمم بهم ریختہ بود مثل روحم! 😒 شهریار بازوم رو گرفت،برادرم شدہ بود خواهر روزای سختے! شروع ڪرد بہ قلقلڪ دادن گلوم،🙂لبخند ڪم رنگے زدم با خندہ گفت : ــ داری حوصلہ‌مو سر مےبری خانم ڪوچولو! 😄 وقتے با مادرم صحبت میڪرد صداش رو شنیدم ڪہ گفت خیلے حساس و وابستہ‌‌ام باید با سختے‌ها رو‌بہ‌رو بشم! 😔 دستش رو از بازوم جدا ڪردم و گفتم : ــ میتونم راہ بیام! رسیدیم سر ڪوچہ... عاطفہ👭با خندہ همراہ دختری مےاومد پشت سرشون امین😄 لبخند بہ لب اومد و دست دختر رو گرفت! نمیدونم چطور ایستادہ بودم، فقط صدای جیغ قلبم رو شنیدم! 😣💔 تنِ تب‌دارم یخ بست،شهریار دستم رو گرفت با تعجب گفت : ــ هانیه تب نداری! یخے،داری مےلرزی! 😐 نفس عمیقے ڪشیدم. ــ من خوبم داداش بریم...! 😕 تا ڪے میخواستم فرار ڪنم؟! قدم برداشتم،محڪم‌ترین قدم عمرم! 😒 عاطفہ نگاهمون ڪرد، لبخندش محو شد! رابطہ‌ام با عاطفہ بهم خوردہ بود، 😒 با امید دادن هاش تو شڪستم شریڪ بود!😐شهریار بلند سلام ڪرد، هرسہ شون نگاهمون ڪردن ولے من فقط 👀☝️دختر محجبہ‌ای رو میدیدم ڪہ با صورت نمڪین و لبخند ملایمش ڪنار مردِ من بود! 😥 هر سہ باهم جواب دادن،انگار تازہ میخواستم حرف بزنم بہ زور گفتم : ــ سلام دختر دستش رو آورد جلو،نمیدونست حاظرم دستش رو بشڪنم،باهاش دست دادم و سریع دستش رو رها ڪردم! با تعجب نگاهم ڪرد! 😳 ــ عزیزم چقدر یخے! عصبے شدم اما خودم رو ڪنترل ڪردم امین آروم و سر بہ زیر ڪنارش بود! ــ نشد تبریڪ بگم... خوشبخت بشید! مطمئنم دعا برای دشمن بدتر از نفرینہ! با لبخند ملیحے نگاهم ڪرد : ــ ممنون خانمے قسمت خودت بشہ...😊 بہ امین نگاہ ڪرد و دستش رو فشرد، چندبار خواب دیدہ بودم با امین دست تو دستیم! 😣حالم داشت بد میشد و دمای بدنم سردتر،اگر یڪ دقیقہ دیگہ مے‌ایستادم حتما مے‌مردم! دست شهریار رو گرفتم... شهریار لبخند زد و گفت :😊 ــ بہ همہ سلام برسونید خدانگهدار...! سریع خداحافظے ڪردیم و راہ افتادیم،با دستم،دست شهریار رو فشار میدادم!😢😥رسیدیم سر خیابون،چشم‌هام رو بستم امین و دخترہ دست‌تودست هم داشتن میخندیدن!😄 اون دخترہ بود نہ همسرش! احساس ڪردم روح دارہ از بدنم خارج میشہ، چشم‌هام رو باز ڪردم پشت سرم رو نگاہ ڪردم، امین و دخترہ جلوی در داشتن باهم حرف میزدن،🙄حتما عاطفہ سر بہ سرشون گذاشتہ بہ ڪوچہ پناہ آوردن تا راحت باشن! زیر لب گفتم : ــ آهای دخترہ... بہ جای من خیلے دوستش داشتہ باش! 😒 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی