💐رجب و خانواده اش بعد از بیست سال به افغانستان سفر کرده بودند و برای خویشان از مناظر و بناهای روستا و شهری که بیست سال ندیده بودند فیلم گرفته بودند.
مادرم با حسرت و آرزو به فیلم نگاه میکرد.
💐 گروه دیگری هم در قسمت مردانه نشسته بودند و بلند بلند گپ میزدند. یکیشان که به صدایش می آمد پیرتر باشد، گفت: «از مسجد می آیم. شهید از سوریه آورده
بودند. چه پلو و چلویی بود.... ها... باید بروند. پول می دهند. یک عده بیکار و بی هنر هم می روند. جای آدم حسابی ها که نیست.
او همچنان حرف میزد و من داشتم از درون داغ می شدم.
💐رجب و بقیه یخ زده بودند و نمی دانستند چطور جلوی گپ آن پیرمرد را بگیرند تا اینکه رجب به سخن آمد که: «بله کار سخت است. آقای توسلی هم که آنجاست و بسیار زبده و با اخلاص است برای حرم رفتند...»
💐بقیه هم به لحنی سعی داشتند نیش زهر آن پیرمرد را از جان ما بیرون بکشند و ما را دل آسا کنند.
💐من جواب دادم: «پول چه ارزش دارد برابر جان؟ آنها برای دفاع از حرم بی بی رفتند. ان شاء الله خود مولا علی و بی بی زینب نگهدارشان باشند. اگر هم توفیق شهادت نصیبشان شد، چه سعادتی از این بهتر
💐در راه برگشت بی بی و مادرم مثل من ساکت بودند. به خانه که رسیدیم، بی بی گفت: «اندوه نداشته باش. حرف چرت زیاد است. دلت را سبک بگیر»
من برای سبک کردن دلم چه میکردم وقتی نیش و کنایه مردم هم به دلتنگی هایم اضافه می شد؟؟
خاتون و قوماندان
ص ۲۰۶
https://eitaa.com/shahidaneh110