#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : بیست و چهارم
جز این نیست!» واقعا چاره ای نبود. بچه ها با بی میلی ساکهایشان را برداشتند. هوای گرم و شرجی و عطش روزه، بی حالمان کرده بود. تنها چیزی که در این برهوت تنهایی آراممان می کرد، ایمان به این راه و زیارت خانم بود. ماشین ها عوض شده بودند، چند نفر از بچه های حزب الله لبنان با یک تویوتای دیگریپشت سر ما می آمدند. مسیر
هم عوض شده بود، ماشین از یک راه فرعی و از کنار دیوارهای بتنی به سمت زینبيه حرکت می کرد که یک مرتبه چند نفر با چهره هایی نیمه آشنا و لباس هایی نیمه نظامی جلویمان را گرفتند. ابوحاتم پیاده شد و به عربی چیزهایی به او گفتند. فورا سوار ماشین شد و درجا دور زد که صدای تیر آمد. پرسیدم: «چرا برگشتید؟!
اتفاقی افتاده؟» باشتاب و پرهیجان گفت: اطراف حرم درگیریه، نمیشه جلوتر رفت.» عجب حال و اوضاعی شده بود. اندوه رفتن از سوریه و دوری حسین را می خواستیم با زیارت جبران کنیم که حالا با بسته شدن راه حرم، آن هم امکان پذیر نبود. سکوتی غم بار ماشین را پر کرده بود. ابوحاتم به دلداری و برای تلطیف فضا گفت: «تا حالا چند بار تا نزدیک حرم اومدن اما نتونستن هیچ غلطی بکنن، این بار هم مثل دفعات قبل.» حرفهای ابوحاتم تمام شده و نشده، بغض زهرا شکست. با اینکه وجودم پر شده بود از درد، اما ناخودآگاه کلماتی بر زبانم جاری شد. قرص و محکم و مطمئن گفتم: «دخترم! مطمئن باش دفعه بعد که بیاییم، دستمون به ضریح خانم میرسه، گریه نکن.»
👇👇👇