به او حق میدادم پسر بزرگم بود و غرور نو جوانی داشت.
صدایش دو رگه شده بود و بالای لبش سبیل سایه
زده بود.
همان روزها داشتم لباسهای داخل کمد را مرتب میکردم که چشمم به
یک دست لباس سپاه با درجهٔ سرتیپی افتاد.
باید خوشحال میشدم اما کلافگی ام بیشتر شد که خدایا چرا
حسین،
ما را محرم اسرارش
نمیداند زمان جنگ که
مجروحیت هایش را از ما پنهان میکرد و حالا هم مسئولیتهایش را وقتی به خانه آمد.
به گلایه گفتم: همسایه زنگ میزنه تبریک میگه
که همسرت فرمانده قرارگاه شده
اون وقت شما اینو از ما پنهون
می کنی؟»
لبخندی زد که نمیدانم بگویم تلخ بود یا شیرین. چرا که با همه تلخی ای که به نظرم برای خودش داشت اما به چهره اش آنقدر ملاحت و آرامش داد که باعث شد تمام دلخوری ها و کلافگی هایم را فراموش کنم بعد خیلی پدرانه :گفت پروانه محمود شهبازی رو یادت میاد که فرمانده سپاه همدان شد؟ وقتی باباش از اصفهان اومده بود ، دیدنش ازش پرسیده بود تو توی همدان چیکاره ای؟
گفته بود باغبونی می کنم، گل می کارم چمنا رو آب میدم .
البته دروغ هم نگفته بود غیر
از باغبونی محوطه سپاه رو هم جارو میزد .
محمود شهبازی تربیت شده نهج البلاغه بود و ما شاگر تنبل کلاس او . حالا من بیام به شما و بچه هام بگم که چه اتفاقی افتاده؟!
⬅️ ادامه دارد ......
🔻
#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷