روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : صد و دوم ستاره ها توی آسمان، پهن نشده بودند که حسین خودش را با یکی از دوستانش حاج علاء حبیبی به مرز .رساند سرشار از نشاط شدم عمه قربان صدقه حسین رفت و پدرم حرف دل ما را زد حسین جان زیارت با تو بهتر میچسبه به موقع رسیدی از سر مرز اتوبوس عوض شد و سوار یک اتوبوس عراقی شدیم قبل از حرکت چند مأمور با نشان حزب بعث عراق داخل اتوبوس آمدند و سر و شکلمان را برانداز کردند نگاه یکیشان روی حسین متوقف شد.دلم ریخت حسین بیخیال مأمور، از پنجره به بیرون اتوبوس نگاه میکرد. بعد از دقایقی دستور حرکت دادند. گفتند سر ظهر به بغداد رسیدیم می که شما امروز مهمان رئیس القائد صدام هستید حالا بیشتر از قبل دلیل حسین را برای نیامدن به زیارت درک میکردم در مسیر کاظمین پرسیدم: «حالا این مأموریت مهم چی بود که به خاطرش موندی؟ خلاصه و کوتاه :گفت میزبان حضرت آقا تو دوکوهه بودم.» سرم را پایین انداختم و با لحنی که بوی پشیمانی میداد گفتم اگه میگفتی که میزبان آقا هستی من به خودم اجازه نمیدادم که اون حرفها رو بهت بزنم حسین نخواست و نگذاشت که به حرفهای دو سه روز گذشته فکر کنم گفت :«خوش به حال شهدا که با تن آغشته به خون به زیارت سیدالشهدا رفتن . ما زیارت میکنیم و برمیگردیم اما اونها همیشه پیش امام حسین ان.» وقت نماز مغرب و عشاء به کاظمین رسیدیم و فردا برای زیارت به سامرا رفتیم و دوباره به بغداد برگشتیم. پایمان به نجف و کربلا که رسید 👇👇👇