🇮🇷🇮🇷
#وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت دهم؛
قسمت قبل:
https://eitaa.com/salonemotalee/351
فصل اول
کوچه باغهای محله شترگلو (۸)
... جوانان انقلابی در حیاط بیت آقا صحبت از پایین آوردن مجسمه شاه میکردند.
همانجا آقای مدنی به جوانان پرشور و انقلابی فرمود: "مجسمه و شاه پایین خواهند آمد. اما اینکار نباید به قیمت از دست دادن جوانان ما باشد"
فردا صبح علیالطلوع خودم را به میدان مرکزی شهر رساندم که مجسمه اسب سوار شاه در وسط آن مثل خاری در چشم مردم مسلمان و انقلابی بود.
انبوهی از تانکها به دور آن حلقه زده بودند تا نگذارند دست انتقام مردم نماد ظلم و بیداد او را پایین بیاورد.
گاهگاهی عدهای بیاعتنا به تهدید ماموران به تانک ها نزدیک میشدند. خدمهها موتور تانک را روشن میکردند و دود سفیدی میدان را میگرفت.
همانجا فرصت خوبی بود که در پوشش دودها پاهایم را به سینه تانکها برسانم. اما این کار بینتیجه بود. صدای آقا در گوشم مانده بود؛ "مجسمه و شاه پایین خواهند آمد اما این کار نباید به قیمت از دست دادن جوانان ما باشد"
مسجد، پایگاه انقلاب شده بود و هر کسی بعد از نماز به تناسب روحیه و توان خود فعالیتی را برای تقویت حرکت عمومی مردم به منظور براندازی حکومت شاه انجام میداد.
فرزی و چابکی من مسئولان و جوانان انقلابی مسجد را بر آن داشت که مرا در تیم تقسیم اعلامیههای انقلابی و پیامهای امام سازماندهی کنند.
اعلامیه ها را می گرفتم و شبانه در مراکز اصلی و معابر عمومی میچسباندم.
روزهای آخر عمر طاغوت داشت سپری میشد که خبر آوردند ستونی از تانکهای ارتش پشت تریلیها از کرمانشاه حرکت کردهاند تا از همدان بگذرند و برای سرکوب مردم مسلمان به تهران بروند.
تقویم ۲۱ بهمن سال ۱۳۵۷ را نشان می داد. دوچرخه دم دستم نبود. از محله شترگلو تا سه راهی همدان به کرمانشاه را یکنفس دویدم.
تمام تنم در عرق نشسته بود به محلی رسیدم که مردم با چوب و چماق به جان تانکها افتاده بودند. البته خدمه تانکها هم چندان بیمیل نبودند که ماموریتشان ناتمام بماند.
مردم از تریلیها بالا میرفتند و خودشان را تا برجک تانکها بالا میکشیدند و دست دسته گل به گردن سربازانی که به آغوش مردم بازگشته بودند، میانداختند.
با پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمن ماه سال ۵۷ جوانانی مثل من زیر چتر معنویت اسلام و پایگاهی به نام مسجد محل مسیر تازه ای را در زندگی خود را آغاز کردند.
پنجه بوکس را دور انداختم. عکس خوانندههای دوران طاغوت را که همیشه مایه رنجش مادرم بود از در و دیوار اتاق کندم و دلخوشی و سرگرمیام شد منزل و مدرسه و مسجد.
کلاس اول راهنمایی را در سال ۵۸ با سه تجدیدی به پایان رساندم و به کلاس دوم رفتم.
در این سال به کلاس عکاسی بیشتر از درس علاقهمند شدم.
سرم به کارم بود و مسیر زندگیام در مثلث خانه و مدرسه و مسجد میچرخید.
روزی بعد از کلاس عکاسی، گنده لات محل که رضا سیاه صدایش میکردند با سه تن از رفقایش جلویم سبز شد ...
◀️ ادامه دارد ...
🔻
#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷