#شوخي_هاي_جنگي
#لبخند بزن
#بسیجی 😊
شنبه شب اول فروردين 1361، برخلاف دوران كودكي، حال و حوصلهي سال تحويل را نداشتم. رفتم و گوشهي سنگر خوابيدم. يكي از بچهها كتري بزرگي را كه صبح، كلي با زحمت و با خاك و گوني شسته بود تا بلكه كمي از سياهي آن كم شود، روي "چراغ والور " ) نوعي چراغ خوراك پزي نفتي) گذاشت. بوي تند نفت آن و شعلهي زردش، حال همه را گرفته بود، ولي چه ميشد كرد؟!
در عالم خواب، خود را داخل سنگر ديدم؛ درست در لحظهي تحويل سال. خواب بودم يا بيدار، نميدانم. فقط يادم هست كه يكباره ديدم كف پايم شعلهور شده و ميسوزد. سريع از خواب پريدم. غلام بود؛ از بچههاي تبريز. سر شب بهم تذكر داده بود كه اگر موقع تحويل سال بخوابم، ناجور بيدارم خواهد كرد، ولي باور نميكردم اين جوري! فندك نفتي را زير جورابم گرفته بود. در نتيجه جورابي را كه كلي به آن دل بسته بودم كه تا آخر دورهي سه ماههي مأموريت با خود داشته باشم، آتش گرفت و پاي بنده هم بعله!
بدتر از من، بلايي بود كه سر رضا آوردند. او ديگر جوراب پايش نبود. يك تكه خرج اشتعالي توپ لاي انگشتان پايش گذاشتند و با يك كبريت، كاري كردند كه طفلكي كم مانده بود با سرعت 100 كيلومتر در ساعت بهجاي تانكر آب، برود طرف عراقيها.
با همهي اينها، كسي اخم نكرد. همه ميخنديدند. از خندهي بچهها خندهام گرفت. حق داشتند. بايد برميخاستم تا پس از خواندن دعاي تحويل سال، چند آيه قرآن بخوانيم، سپس روي يكديگر را ببوسيم و رسيدن سال نو را تبريك بگوييم. اينها كه سنّت بدي نبود.😊
#سلامتی رزمندگان اسلام
#صلوات
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷