کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_هشت خیره می شوم به ماه ، چشمانم گرد می شود ، پیشانیم را می بوسد و
💔 _دلم برات تنگ شده حوراء ، برگرد پیشمون . پیداست از طرف مادر برای شست و شو مغز من اعزام شده ،پوزخندی میزنم : تو؟ تو دلت واسه من تنگ شده ؟ هه هه خندیدم ! - جدی میگم ... -تازشم این مدت که نبودی قدرت دستم اومد، فکرم نکن مامان منو فرستاده اینجا ، خودم اومدم... -واقعا انتظار داری باور کنم؟ -میخوای بکن میخوای نکن ... روی پاهایم جابه‌جا می شوم و سرم را کمی به جلو خم میکنم ، لحنم رنگ خشن به خود می گیرد : -ببین اقانیما ! ببین برادر محترم ! الان اینجا خونه منه ... کسی هم نمیتونه منو برگردونه تو خونه ای که با منت توش بزرگ شدم ، میخوام تو خونه خودم باشم... خونه بابای خودِ خودمه ، به مامانمم سلام برسون بگو مثل قبل خیلی دوسش دارم... گرچه ازش ناراحتم ، اگه دیگه کاری نداری نداری،برو چون زشته جلوی در و همسایه... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ادامہ دارد...🕊️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi