💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_و_نه
_دلم برات تنگ شده حوراء ، برگرد پیشمون .
پیداست از طرف مادر برای شست و شو مغز من اعزام شده ،پوزخندی میزنم : تو؟ تو دلت واسه من تنگ شده ؟ هه هه خندیدم !
- جدی میگم ...
-تازشم این مدت که نبودی قدرت دستم اومد، فکرم نکن مامان منو فرستاده اینجا ، خودم اومدم...
-واقعا انتظار داری باور کنم؟
-میخوای بکن میخوای نکن ...
روی پاهایم جابهجا می شوم و سرم را کمی به جلو خم میکنم ، لحنم رنگ خشن به خود می گیرد :
-ببین اقانیما ! ببین برادر محترم ! الان اینجا خونه منه ...
کسی هم نمیتونه منو برگردونه تو خونه ای که با منت توش بزرگ شدم ، میخوام تو خونه خودم باشم...
خونه بابای خودِ خودمه ، به مامانمم سلام برسون بگو مثل قبل خیلی دوسش دارم...
گرچه ازش ناراحتم ، اگه دیگه کاری نداری نداری،برو چون زشته جلوی در و همسایه...
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
ادامہ دارد...🕊️
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi