🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت‌۱۵ همانطور که نگاهش میکردم فکر میکردم که چطور موضوع را بگویم. –چی میخوای چرا مثل بز اخوش منو نگاه میکنی? سعی کردم قیافه ی مهربانی به خودم بگیرم و خاکی باشم تا مرا از خودش بداند. لبهایم را با زبانم خیس کردم و با منو من گفتم: –من فقط میخوام تو سر ظهر به اون مسجد بری و سراغ یه نفر رو از اونجا بگیری. –چی؟ چیکار کنم؟ زاغ کی رو چوب بزنم؟ نچی کردم و به فکر رفتم. –آهان فهمیدم. –ببین یه خانمی تو اون مسجد هست که کمک جمع میکنه، تو بهش بگو از آقای امیر زاده شنیدی که شما کمک جمع میکنی، چند روزه میری مغازش نیست، ازش خبر داره یا نه. بگو میخواستی پول رو بدی به اون آقا ولی نیست. بعدشم یه چند تا اسکناس بهش بده. بعدم شماره کارت بگیر بگو ماهانه یه مبلغی کمک میکنی. د,خب از اول حرفت رو بزن که میخوای از یکی خبر بگیری دیگه. یه جورایی مخ زنیه دیگه؟ حالا چقدر میخوای تیغش بزنی؟ بعد قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و ادامه داد - نصف نصفه ها...فکر نکنی با دوزار میتونی سرم شیره بمالی... مبهوت نگاهش کردم. –چی میگی تو؟ همون که گفتی فقط میخوام از یکی خبر بگیرم، همین. اصلا نه نیازی به دروغ هست نه چیزی، من واقعا میخوام به مسجد کمک کنم. چند اسکناس کف دستش گذاشتم. –بیا بگیر. –ببین من الان خودم، شخصیتم، کاری که میخوام انجام بدم دروغه، اونوقت تو میگی نیازی به دروغ نیست؟ چشم هایم را به آسمان دادم. –چه دروغی؟ برو نماز ظهرت رو بخون، بعدشم اون خانم رو پیدا کن و حرفهایی که گفتم رو بهش بگو. –همون دیگه...اخه من که گذرم به مسجد نمیوفته، جز واسه دست و رو شستن...اصلا زیاد کاری با خدا ندارم. با چشم های گرد شده نگاهش کردم. –چرا؟ سرش را کمی کج کرد. –ولمون کرده مام ولش کردیم دیگه... معلوم بود دلش پر است. خندیدم. –یه جوری حرف میزنی انگار خدا دوست پسرته، حالا میشه این دفعه رو کوتاه بیای؟ واسه خدا شاخ و شونه نکشی؟ مجانی که نمیخوای نماز بخونی. –یعنی راست راسکی نماز بخونم؟ حرصی شدم. –نه پس الکی بخون، میخوای تابلو بشی، اونوقت خانمه حرفهات رو باور نمیکنه. یه جوری مخلصانه نماز بخون، اصلا زودتر از اذان برو با نافله استارت بزن. چشم هایش گرد شد. –اونا رو فهمیدم. ولی این نافله دیگه چیه؟ دعاش طولانیه؟ ضربه ی آرامی روی پیشانی ام زدم. –دعا چیه؟ نافله نمازه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸