۹ماه میشد ازمحمدم بی خبربودم
یکی ازشبها پیراهنش را روی صورت کشیدم وآنقدرگریه کردم که روی سجاده خوابم برد...
ناگاه دیدم...شخصی نورانی روبه رویم ظاهرشدوپرسید:شما مادرشهیدمحمدعلی هستی؟
گفتم :خبری ازاوندارم.مگرشهیدشده؟
گفت:پسرت جزءشهدای گمنام است قراربود لابه لای صخره هابماند...
اما به اذن خداوند پیکرپسرت به توبازمیگردد...
باتعجب پرسیدم :چطوری؟؟!
گفت :درمُشتم توجه کن...
دیدم خون درکاسه مشتش می جوشد...
بعدگفت:حالا دستت را کاسه وار زیردستم بگیر...
بعدیک قطره ازآن کاسه خون درحال جوش را دردستم گذاشت...
گفت:نگران نباش پسرت سرسفره امامحسین (ع)مهمان است...
محمدعلی برمی گردد....
به چند روز نرسیدکه خبرازبازگشت پیکر محمدم را دادند...
روایتگر:مادرشهیدبرزگر
(مرحومه فاطمه راستگویی)
جلد دوم کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات پس ازشهادت
دوستانی که پیام دادین تاخاطرات شهیدبرزگر رودرکانال شخصیتون بزاریدبایدبگم
نشر وکپی مطلب آزاد ...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65