🔊 صدای اذان که در دانشگاه می‌پیچید، عباس خود را برای رفتن به مسجد مهیا می‌کرد. از جلوی در هر اتاقی که رد می‌شد و می‌دید که سرباز ها در آن هنوز مشغول کارند، با خوشرویی و محترمانه می‌گفت: " کار تعطیل! " اگر همکارانش را هم می‌دید، غیر مستقیم آن ها را به نماز دعوت می‌کرد و می‌گفت: " ما رفتیم نماز! " جزو اولین کسانی بود که وارد مسجد می‌شد. بعضی از شب ها که عباس در اتاق من استراحت می‌کرد، هنگام اذان صبح که از خواب بیدار می‌شدم، می‌دیدم که عباس رفته است. برای خواندن نماز شب به اتاق خودش می‌رفت تا با خدایش خلوت کند. او دوست داشت که در سکوت و خلوت، نجوایی عاشقانه با خداوند داشته باشد. ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯