سایه به سایه دنبالت بودم، بی‌آن‌که بدانم. این را وقتی فهمیدم که دو سه هزار ورق از حرف‌های کسانی که تو را می‌شناختند جلوی چشم‌هام بود و من می‌گشتم دنبالِ نشانه‌ها و زمان‌ها، بلکه بفهمم کجا این چهره‌ی آشنا را دیده‌ام. کجا با هم هم‌کلام شده بودیم که صدات این‌قدر آشنا بود؟ حیرت می‌کنم. حیرت می‌کنم از این که می‌فهمم، بارها و بارها، زیرِ سقفِ مسجدی کنارم بوده‌ای، توی شبستانِ معتکف‌ها نزدیکِ من نفس کشیده‌ای، با هم پای منبرِ یک سخنران نشسته‌ایم و من تو را ندیده‌ام؛ تو را نشناخته‌ام. تو را نشناخته‌ام اما سایه به سایه دنبالت بوده‌ام... گِلِ سرنوشت من را انگار این‌طوری سرشته‌اند؛ دنبالِ سایه‌ی تو بودن. من هنوز هم دنبال تو می‌گردم. هنوز توی جمع‌ها چشم می‌گردانم که ببینم کجا نشسته‌ای. هنوز دوست دارم فکر کنم، زمان، این بعدِ چهارمِ لعنتی، بی‌بازگشت نیست. هنوز خودم را توی باغ انار پدربزرگت، کنار تو می‌بینم که با هم انار می‌چینیم؛ که تو به فانوسِ کم‌رمقِ گوشه‌ی کرت‌ها و پروانه‌هاش نگاه می‌کنی و هوایی می‌شوی و من می‌زنم به درِ شوخی که بی‌خیالِ حرف‌های بزرگ‌تر از سنت بشوی. عباس! اردی‌بهشت را تو توی بهشت می‌گذرانی و من پشت درهای همیشه بسته‌ی امام‌زاده اشرف؛ نزدیکِ جهنم. سایه‌بازی بس است دیگر! دارد گرم می‌شود. دارم گر می‌گیرم. یخ در "بهشت" میهمانمان نمی‌کنی؟ ✍️محسن حسن‌زاده 📃 دلنوشته ای از نویسنده بزرگوار، دلسوز و زحمتکش که تا بحال دو کتاب شهید عباس دانشگر به نامهای راستی دردهایم کو و آقا داماد شهید و با همکاری پدر شهيد عباس دانشگر بطور مشترک دو کتاب به نامهای لبخندی به رنگ شهادت، تاثیر نگاه شهید را نوشته اند. ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯