📄 برگی از خاطرات 🌸🍃🌼🍃🌷🍃🌸🍃🌹🍃🌼 برای دیدار با خانواده همسرم به شهر آستارا رفته بودم. آن شب، ساعتی را با ذکر عباس سر کردیم. من از نحوه شهادتش و از وصیت‌نامه و دل‌نوشته‌هایش می‌گفتم. حزن و اندوه از دست دادن عباس جوان، فضای خانه را فرا گرفته بود. چند هفته‌ای بیشتر از شهادت عباس نمی‌گذشت و این فراق همچنان تازه بود. آن شب با گریه و ماتم گذشت. اذان صبح را که گفتند، به حیاط خانه رفتم تا وضو بگیرم. ناگهان چشمم به عباس افتاد که روی صندلی نشسته است و لبخندی به لب دارد. نگاهم میکرد و چیزی نمی‌گفت. شوکه شده بودم. زبانم بند آمده بود. به زحمت گفتم:« عباس تو هستی؟» سؤالم بی‌جواب ماند و عباس از نظرم پنهان شد. 🖊محمد‌حسین‌دانشگر-عموی شهید 🌷🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠 @shahid_abas_daneshgar