شبی بارانی بود و در کوچه ها قدم میزد. پیردمردی را دید، که کیسه‌ای غذا به دوش میکشید. گویی کیسه‌اش بسیار هم سنگین بود‌. نور ماه که بر صورت پیرمرد افتاد، او را شناخت. فوراً خود را به او رساند. فرمود: آقاجان؛ اجازه بدهید کمکتان کنم. حضرت فرمود: خودم به حمل آن سزاوارترم! با هم به سمت قبیله "بنی ساعده" رفتند‌. به آنجا که رسیدند عده‌ای خواب بودند. حضرت در کنار هر نفر دو گرده نان میگذاشت. تعجب کرد و پرسید: آقای من؛ شما خوب میدانید که اینها شیعه نیستند! آیا سزاوار کمک شما هستند؟! حضرت فرمود: اگر شیعه بودند که در نمک خانه ام نیز آنها را شریک میکردم... | الکافی،ج۴،باب۸