🌹🍃🌸🍃.....
قصه شب برای کودکان ۱
🐈 _ میو میو میو...
صدای گربهای 🐈 از بیرون میآمد.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم عبایش را درآورد و روی میخی آویزان کرد.
آستینهایش را بالا زد ، میخواست وضو بگیرد.
در گوشه اتاق یک تشت و کوزه آب بود.
همیشه نزدیک ظهر☀️ پیامبر همان جا وضو میگرفت و به مسجد 🕌 میرفت.
پیامبر کنار تشت نشست، یک دستش را دراز کرد و کوزه آب را برداشت.
ناگهان سر گربه ای 🐈 از پشت در پیدا شد. پیامبر او را دید، اما گربه با دیدن پیامبر سرش را پنهان کرد.
رسول خدا به فکر فرو رفت، همین که تصمیم گرفت آب💧💧💧 بریزد دوباره سر و کله گربه از پشت در پیدا شد و چشمان فیروزهای رنگش را به چشمان پیامبر دوخت.
با صدایی که بیشتر شبیه التماس بود میو میو کرد.
پیامبر لبخند زد. فهمید که گربه بیچاره خیلی تشنه است.
رسول خدا ظرفی را از آب پر کرد و برای گربه گذاشت. آن وقت از جا بلند و شد چند قدم عقب رفت تا گربه با خیال راحت نزدیک شود و آب بخورد.
گربه 🐈 آهسته جلو آمد و کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد، خدمتکار پیامبر آمد و خواست گربه را بیرون کند.
اما گربه سر جایش ایستاد. آنقدر تشنه بود که نمیتوانست از آب دل بکند.
پیامبر با اشاره دست به خدمتکارشان فهماندند که گربه را راحت بگذارد.
گربه به سرعت به طرف ظرف آب رفت و تند تند آب خورد.
پیامبر ایستاد و گربه قشنگ را تماشا کرد.
وقتی گربه 🐈 آب خورد به چشمهای پیامبر نگاه کرد و با یک میوی کوچولو از رسول خدا تشکر کرد.
حالا پیامبر با خیال راحت نشستند و با آب کوزه وضو گرفتند.
#قصه_های_خیلی_قشنگ ۱
@shahidesarboland_313