❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷
✫⇠
#خاطرات_شهید_شاهرخ_ضرغام
#از_جهالت_تا_شهادت
قسمت:3⃣
✍کودکی و نوجوانی
🍁 خورشید اولین روز زمستان بیست و هشت شمسی طلوع کرد . این صبح خبر از تولد نوزادی میداد که او را شاهرخ نامیدند . مینا خانم مادر مؤمن و با تقوای او بود و صدرالدین پدر آرام و مهربانش . دومين فرزندشان به دنيا آمده . اين پدر و مادر بسيار خوشحالند .
🍁 آنها به خاطر پسر سالمي که دارند شکرگزار خدايند . صدرالدين شاغل در فعاليتهاي ساختماني و پيمانکاري است و همیشه میگوید : اگر بتوانيم روزي حلال و پاک براي خانواده فراهم کنيم ، مقدمات هدايت آنها را مهيا کرده ايم . او خوب ميدانست که پيامبر اعظم (ص) ميفرمايد : عبادت ده جزء دارد که نه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است .
🍁 روز بعد از بیمارستان دروازه شميران مرخص ميشوند و به منزلشان در خیابان پیروزی میروند . این بچه در بدو تولد بیش از 4 کیلو وزن دارد . اما مادر جثه ای دارد ریز و لاغر . کسی باور نمیکرد که این بچه ، فرزند این مادر باشد . روز به روز هم درشت تر میشد و قوی تر .
🍁 وقتی به مدرسه میرفت کمتر کسی باور میکرد که او کلاس اول باشد . توی کوچه با بچه هایی بازی میکرد که از خودش بزرگتر باشند . درسش خوب بود . در دوران شش ساله دبستان مشکلی نداشتیم . پدرش به وضع درسي و اخلاقی او رسیدگی میکرد . صدرالدین تنها پسرش را خیلی دوست داشت . سال اول دبیرستان بود . شاهرخ در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد .
🍁 پدر مهربان او از یک بیماری سخت ، آسوده شد. اما مادر و پسر دوازده ساله را تنها گذاشت . سال دوم دبیرستان بود . قد و هیکلش نسبت به دوستاش خیلی درشت تر بود . خیلیها توی مدرسه ازش حساب میبردند ولی کسی را اذیت نمیکرد تا اینکه یک روز اومد خونه و گفت دیگه مدرسه نمیرم .هر چقدر دلیلش را پرسیدم نگفت .
🍁 تا اینکه از دوستاش پرسیدم ، گفتند همه ی بچه ها امتحانشون را خراب کردند و معلم فقط به یکی از بچه ها که به اصطلاح اقازاده بوده نمره قبولی داده . شاهرخ به معلم اعتراض میکند ؛ معلم هم سیلی محکمی توی گوش شاهرخ میزند و این دلیل شد که شاهرخ دیگر به مدرسه نرود . بعد هم رفت دنبال کار و ورزش ، اما خیلی به کار نمی چسبید و مدام دنبال رفیق بازی بود .
ادامه دارد
منبع:
🔹کتاب شاهرخ ,حر انقلاب اسلامی
🔹کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا)
@shahidfaryadras