❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷
✫⇠
#خاطرات_شهید_شاهرخ_ضرغام
#از_جهالت_تا_شهادت
قسمت:4⃣
✍ستوه عالم از شاهرخ
🍁 چند نفري از همسايه ها آمدند سراغ من و گفتند : تو جواني ، نميتوني تا ابد بيوه بماني . در ضمن دختر و پسرت احتياج به پدر دارند . شاهرخ هم اگر اينطور ادامه بده ، براي خود شما بد ميشه نه درسی ، نه کاری . هرروز دعوا و ... عاقبت خوبي ندارد . بالاخره با آقائي که همسايه ها معرفي کردند و مرد بسيار خوبي بود ازدواج کردم . محمد آقاي کيان پور کارمند راه آهن بود .
🍁 براي کار بايد به خوزستان ميرفت . به ناچار ما هم راهي آبادان شديم . در آبادان کمتر از سه سال اقامت داشتيم . در اين مدت علاقه پسرم به ورزش بيشتر شده بود . با محراب شاهرخي که از فوتباليست هاي خوزستاني بود، خيلي رفيق شده بود . مرتب با هم بودند . در همان ايّام مشغول به کار شد . روزها سر کار مي رفت و شبها به دنبال رفقا .
🍁 بعد از بازگشت از آبادان ، خيلي از بستگان مخصوصاً عبداللّه رستمي(پسر عمويم که داور بين المللي کشتي بود) به شاهرخ توصيه کرد به سراغ کشتي برود ، چرا که قد و هيکل و قدرت بدنيش به درد ورزش ميخورد . اگر هم
ورزشكار شود کمتر به دنبال رفقايش ميرود . اما او توجهي نميکرد . فقط مشکلات ما را بيشتر ميکرد . مشکل اصلي ما رفقاي شاهرخ بودند . هر روز خبر از دعواها و چاقو کشي هايشان مي آوردند .
🍁 عصر يکي از روزهاي تابستان بود . زنگ خانه به صدا در آمد . آن زمان ما در حوالي چهار راه کوکا کولا در خيابان پرستار مي نشستيم. پسر همسايه بود . گفت : از کلانتري زنگ زدند . مثل اينکه شاهرخ دوباره بازداشت شده . سند خانه ما هميشه سر طاقچه آماده بود . تقريباً ماهي يکبار براي سند گذاشتن به کلانتري محل ميرفتم . مسئول كلانتري هم از دست او به ستوه آمده بود .
🍁 سند را برداشتم . چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم .در راه پسر همسايه ميگفت : خيلي از گنده لاتهاي محل ، از آقا شاهرخ حساب ميبرن ، روي خيلي از اونها رو کم کرده . حتي يک دفعه توي دعوا چهار نفر رو با هم زده . بعد ادامه داد : شاهرخ الان براي خودش کلي از مأموراي کلانتري ازش حساب ميبرند .
ادامه دارد
منبع:
🔹کتاب شاهرخ ,حر انقلاب اسلامی
🔹کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا)
@shahidfaryadras