خاطرات_شهدا نصفہ شب بود ، چشم چشم رو نمى ديد ،سوار تانك بودیم ، وسط دشت ،كنار برجك نشستہ بودم ،ديدم يكى پيادہ میاد ،بہ تانك هـا نزديك مےشد ،چندلحظہ توقف مےڪرد ،مےرفت سراغ بعدی ،😐سمت ما هم اومد ،دستش رو دو پايم حلقہ كرد ،پايم رو بوسيد و گفت : «بہ خدا سپردمتون.»😔 گفتم «حاج حسين؟»،😳 گفت :«هيـس! اسم نيار»، رفت طرف تانك بعدے... تازہ فهمیدم پاے رزمندہ ها رو مےبوسه ،گفت اسمشو نیارم کہ کسے نفهمہ پابوسشون همون حاج حسین خرازی فرماندمونه ...😞💚 سردار_شهید_حسین_خرازی🌸 @shahidfaryadras