❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ قسمت:2⃣2⃣ ✍آدم خوار 🍁آخر شــب بود . شــاهرخ مرا صدا ڪرد و گفت : امشب میریم براے شناسائے . در ميان نيروهاے دشمن به يكے از روستاها رسيديم . دو افسر عراقے داخل ســنگر نشســتہ بودند . يڪ دفعہ ديدم شاهرخ سرنيزه اش را برداشت و رفت سمت آنہا و آنہا را بہ اسارت گرفت . بعد یہ مقدارڪہ راه رفتیم گفت اسیر گرفتن ما بےفایده ست ما باید اینہا را بترسونیم . بعد چاقوئے برداشت .لالہ گوش آنہا را بريد وگذاشت کف دستشان و گفت :حالا بريد خونتون ! 🍁من مات و مبہـوت بہ شــاهرخ نگاه ميکردم. برگشت به سمت من و گفت : اينہـا افسراے بعثے بودند . شبهاے بعد هم اگر مےديد اسير ، فرمانده يا افسر بعثے اســت قسمت نرم گوشــش را ميبريد و رهايشان ميکرد . اين کار او دشمن را عجيب به وحشت انداختہ بود . 🍁معمولا شاهرخ بدون سلاح به شناسائے ميرفت و با سلاح برميگشت ! یڪـ بار ڪہ براے شناسایے داخل یڪـ روستا رفتیم شاهرخ گفت : من دیگہ نميتونم تحمل کنم . ميرم دستشوئے !! من هم رفتم پشــت يڪ ديوار و ســنگر گرفتم . يڪ دفعہ یڪ ســرباز عراقے بہ سمت دستشوئي رفت . 🍁مےخواستم به شاهرخ خبر بدم اما نميشد .سرباز عراقي به مقابل دستشوئے رسيد . يڪ دفعہ شاهرخ ڪہ متوجہ حضور او شده بود با لگد در را باز کردو فرياد کشيد : وايسا !! سرباز عراقے از ترس اسلحہ اش را انداخت و فرار کرد . شاهرخ هم بہ دنبالش مےدويــد . 🍁بالاخره شاهرخ او راگرفت و برگشت. سرباز عراقے فقط التماس مےکرد و بہ عربے مے گفت : تو رو خدا منو نخور . من ڪہ خندم گرفتہ بود بہش گفتم : چي داري ميگے؟! ســرباز عراقے به شاهرخ اشــاره کرد و گفت : فرماندهای ما مشــخصات اين آقا را دادند . بہ همہ ما هم گفتہ اند : اگر اســير او شويد شما را ميخوره !! براي همين نيروهاے ما از اين منطقہ و اين آقا ميترسند . ادامه دارد منبع: 🔹کتاب شاهرخ ,حر انقلاب اسلامی 🔹کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا) @shahidfaryadras