#ادامه2
...... تا آنكه از كثرت جمعيّت مسلم بن عمرو به غضب در آمد وبانگ زد برايشان وگفت :دور شويد اى مردم كه اين عبيداللّه بن زياد است ،پس مردم متفرّق شدند و آن ملعون خود را به قصرالاماره رسانيد وداخل قصر شد وآن شب رابيتوته نمود. چون روز ديگر شد مردم را آگهى داد كه جمع شوند آنگاه بر منبر رفت وخطبه خواند وكوفيان را تهويل وتهديد نمود و از معصيت سلطان ، ايشان راسخت بترسانيد ودر اطاعت يزيد ايشان را وعده جايزه واحسان داد آنگاه از منبر فرود آمد و رؤساء قبائل و محلاّت را طلبيد ومبالغه وتاءكيد نمود كه هر كه را گمان بريد كه در مقام خلاف ونفاق است با يزيد، نام اورا نوشته و بر من عرضه داريد،واگر در اين امر توانى وسُستى كنيد خون و مال شما بر من حلال خواهد گرديد .
وبه روايت (طبرى ) و (ابوالفرج ) چون مسلم داخل باب خانه هانى شد پيغام فرستاد براى او كه بيرون بيا مرا با تو كارى است ،چون هانى بيرون آمد مسلم فرمود كه من به نزد تو آمده ام كه مرا پناه دهى وميهمان خود گردانى ،هانى پاسخش داد كه مرابه امر سختى تكليف كردى واگر نبود ملاحظه آنكه داخل خانه من شدى و اعتماد بر من نمودى دوست مى داشتم كه از من منصرف شوى لكن الحال غيرت من نگذارد كه ترا از دست دهم و ترا از خانه خويش بيرون كنم داخل شو ،پس مسلم داخل خانه هانى شد.
وبه روايت سابقه چون مسلم داخل خانه هانى شد شيعيان در پنهانى به خدمت آن جناب مى رفتند و بااو بيعت مى كردند و ازهر كه بيعت مى گرفت او را سوگند مى داد كه افشاى راز ننمايد، و پيوسته كار بدين منوال بود تا آنكه به روايت ابن شهر آشوب بيست و پنج هزار تن با او بيعت كردند وابن زياد نمى دانست كه مسلم در كجااست و بدين جهت جاسوس قرار داده بود كه بر احوال مسلم اطّلاع يابند تا آنكه به تدبير وِحيَل به واسطه غلام خود معقل مطّلع شد كه آن جناب در خانه هانى است و معقل هر روز به خدمت مسلم مى رفت و بر خفاياى احوال شيعيان آگهى مى يافت و به ابن زياد خبر مى داد و چون هانى از عبيداللّه بن زياد متوهّم بود تمارض نمود و به بهانه بيمارى به مجلس ابن زياد حاضر نمى شد .
روزى ابن زياد محمّدبن اشعث واسماءبن خارجه و عمروبن الحجّاج پدر زن هانى را طلبيد وگفت : چه باعث شده كه هانى نزد من نمى آيد؟ گفتند: سبب ندانيم جز آنكه مى گويند او بيمار است . گفت : شنيده ام كه خوب شده واز خانه بيرون مى آيد و در دَرِ خانه خود مى نشيند واگر بدانم كه او مريض است به عيادت او خواهم رفت اينك شما بشتابيد به نزد هانى و او را تكليف كنيد كه به مجلس من بيايد و حقوق واجبه مرا تضييع ننمايد، همانا من دوست ندارم كه ميان من و هانى كه از اشراف عرب است غبار كدورتى مرتفع گردد.
پس ايشان به نزد هانى رفتند و او را به هر نحوى كه بود به سمت منزل ابن زياد حركت دادند، هانى در بين راه به اسماء، گفت : اى پسر برادر من از ابن زياد خائف و بيمناكم ، اسماء گفت : مترس زيرا كه او بدى با تو در خاطر ندارد و او را تسلّى ميداد تا آنكه هانى را به مجلس آن ملعون در آوردند به مكر و خدعه و تزوير و حيله آن شيخ قبيله رانزد عبيداللّه آورند، چون نظر عبيداللّه به هانى افتاد گفت :
اَتتكَ بِخائنٍ رِجْلاُه ؛ مراد آن كه به پاى خود به سوى مرگ آمدى پس با او شروع كرد به عتاب و خطاب كه اى هانى!اين چه فتنه اى است كه در خانه خود بر پا كرده اى و با يزيد در مقام خيانت بر آمده اى و مسلم بن عقيل را در خانه خود جا داده اى و لشكر و سلاح براى او جمع مى كنى و گمان مى كنى كه اين مطالب بر ما پنهان و مخفى خواهد ماند.
هانى انكار كرد پس ابن زياد، مَعْقِل را كه بر خفاياى حال هانى و مسلم بن عقيل مطّلع بود طلبيد چون نظر هانى بر معقل افتاد دانست كه آن ملعون جاسوس ابن زياد بوده و آن لعين را بر اسرار ايشان آگاه كرده و ديگر نتوانست انكار كند. لا جرم گفت:به خدا سوگند كه من مسلم را نطلبيده ام و به خانه نياورده ام بلكه به جبر به خانه من آمده و پناه طلبيد و من حيا كردم كه او را از خانه خود بيرون كنم اكنون مرا مرخص كن تا بروم و او را از خانه خود بيرون كنم تا هر كجا كه خواهد برود و از پس آن به نزد تو بر گردم و اگر خواسته باشى رهنى به تو بسپارم كه نزد تو باشد تا مطمئن باشى به برگشتن من به نزد تو؛ ابن زياد گفت:به خدا قسم كه دست از تو بر ندارم او تا را به نزد من حاضر گردانى، هانى گفت:به خدا سوگند هرگز نخواهد شد،من دخيل و مهمان خود را به دست تو دهم كه او را به قتل آورى؛و ابن زياد مبالغه مى كرد در آوردن و او مضايقه مى كرد. پس چون سخن ميان ايشان به طول انجاميد مسلم بن عمر و باهلى برخاست و گفت:ايّها الا مير!بگذار تا من در خلوت با او سخن گويم و دست او را گرفته به كنار قصر برد و در مكانى نشستند كه ابن زياد ايشان رامى ديد و كلام ايشان را مى شنيد،پس مسلم بن عمرو گفت:اى هانى! ترا به خدا سوگند مى دهم كه خود را به كشتن مَدِه و عشيره و قبيله خود را در بلا میفکن..
@shahidfaryadras