دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند
با خود پیمان بستند که
یکی خدمت خدا کند
و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد
برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد
چندی که گذشت برادر صومعه نشین
مشهور عام و خاص شد
و از اقصی نقاط دنیا عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند
و آن دیگری که خدمت مادر میکرد
فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق و من از او برترم
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت
برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد
و گفت
خداوندا من در خدمت تو بودم
و او به خدمت مادر چگونه است
مرا به حرمت او میبخشی
آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟
ندا رسید
آنچه تو میکنی ما از آن بی نیازیم
ولی مادرت از آنچه او میکند بی نیاز نیست تو خدمت بی نیاز میکنی و او خدمت نیازمند
بدین حرمت مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم