✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ ⬅️ مرحوم علامه طهرانی می‌گوید: دوستی داشتم از اهل شیراز به نام حاج مومن که به رحمت ایزدی واصل شده است مرد بسیار روشن دل، با ایمان و با تقوائی بود می‌گفت: مکرر خدمت حضرت حجت‌ بن الحسن‌ العسکری‌ عج رسیده‌ام و مطالب بسیاری را از ایشان نقل می‌کرد و از بعضی هم ابا می‌نمود از جمله اینکه می‌گفت: یکی از ائمه‌ جماعات شیراز روزی به من گفت: بیا به زیارت حضرت رضا‌ علیه‌السلام برویم یک ماشین دربست اجاره کرد و برخی از تجار نیز در معیت او بودند حرکت نموده به شهر قم رسیدیم و در آنجا یکی دو شب برای زیارت حضرت معصومه‌ سلام الله علیها توقف کردیم و بعد به تهران رسیدیم و سپس به طرف مشهد مقدس راه افتادیم از نیشابور که گذشتیم، دیدیم مردی عامی در حالی‌ که فقط یک خورجین داشت از کنار جاده به طرف مشهد می‌رود اهل ماشین گفتند این مرد را سوار کنیم ثواب دارد، چند تن از دوستانم پیاده شدیم و از او خواهش کردیم سوار ماشین ما شود قبول نمی‌کرد تا بالاخره پس از اصرار زیاد حاضر شد سوار شود به شرط آنکه کنار من بنشیند و هر چه بگوید مخالفت نکنم سوار شد و کنار من نشست در تمام راه برای من صحبت می‌کرد و از وقایع بسیاری خبر میداد و آنچه را که در آینده تا زمان مرگم برایم پیش می‌آید گفت من از اندرزهای او بسیار لذت می‌بردم و آشنائی با چنین شخصی را از موهبت‌ پروردگار و ضیافت حضرت رضا‌ علیه‌السلام دانستم کم کم رسیدیم به قدمگاه به موضعی که شاگرد شوفر از مسافرین گنبدنما می‌گرفتند همه پیاده شدیم، موقع ظهر بود خواستم بروم و با رفقای شیرازی خود مثل گذشته بر سر یک سفره ناهار بخورم گفت آنجا مرو بیا با هم غذا بخوریم من خجالت کشیدم که پیش رفقای شیرازی نروم زیرا پیوسته در کنار هم غذا می‌خوردیم ولی چون ملزم شده بودم از حرف‌های او سرپیچی نکنم به ناچار با آن مرد موافقت کردم گوشه‌ای رفتیم و نشستیم از خورجین خود سفره‌ای بیرون آورد، نان تازه در آن بود با کشمش سبز شروع به خوردن کردیم برایم آن نان و کشمش بسیار لذتبخش بود پس از اینکه هر دو سیر شدیم گفت حالا می‌خواهی به رفقای خود سر بزنی و تفقدی کنی عیبی ندارد من برخاستم و به سراغ آنها رفتم و دیدم کاسه‌ای که مشترکاً از آن غذا می‌خورند پر از خون است و دست و دهان آنها به خون آلوده شده و خود اصلاً متوجه نیستند که چه می‌خورند هیچ نگفتم چون مأمور به سکوت در همهٔ احوال بودم نزد آن مرد بازگشتم گفت بنشین، دیدی رفقایت چه می‌خورند؟ تو هم از شیراز تا اینجا غذایت از همین چیزها بوده اما تا به حال نمی‌دانستی! غذای حرام و مشتبه چنین رنگ و طعمی دارد  گفت: حاج مؤمن وقت مرگ من رسیده من از این تپه بالا می‌روم و آنجا می‌میرم این دستمال بسته را بگیر در آن پول است صرف غسل و کفنم کن و هر جا که آقا سید هاشم صلاح بداند همانجا دفن کن گفتم: ای وای! تو می‌خواهی بمیری! گفت: ساکت باش من می‌میرم و این را به کسی نگو سپس رو به مرقد حضرت رضا علیه‌السلام ایستاد و سلام عرض کرد و بسیار گریه کرد و گفت: تا اینجا به پابوس آمدم ولی سعادت بیش از این نبود که به کنار مرقد مطهرت مشرف شوم از تپه بالا رفت و من حیرت زده و مدهوش بودم گوئی زنجیر فکر و اختیار از کفم بیرون رفته بود به دنبال او از تپه بالا رفتم دیدم به پشت خوابیده و پاهایش را رو به قبله دراز کرده و با لبخند جان داده است گوئی هزار سال است که مرده است از تپه پائین آمدم و به سرعت رفتم پیش آقای سید هاشم و سایر رفقا و داستان را گفتم خیلی تأسف خوردند و مرا مؤاخذه کردند که چرا به ما نگفتی و از این اتفاقات مطلع ننمودی؟ گفتم: خودش دستور داده بود و اگر می‌دانستم که بعد از مردنش نیز راضی نیست حالا هم نمی‌گفتم راننده ماشین و شاگرد حضرت آقا و سایر همراهان تاسف خوردند و همه با هم به بالای تپه آمدیم و جنازه او را پائین آورده و داخل ماشین قرار دادیم و به سمت مشهد رهسپار شدیم حضرت آقا می‌فرمودند: حقاً این مرد یکی از اولیای خدا بود که خدا مشرب صحبتش را نصیب تو کرد و باید جنازه‌اش با احترام دفن شود وارد مشهد شدیم، حضرت آقا مستقیم به حضور یکی از علما رفت و این واقعه را توضیح داد آن مرد عالم با جماعتی بسیار آمدند جنازه را غسل داده و کفن نمودند و بر او نماز خواندند و در گوشه‌ای از صحن مطهر دفن کردند و من مخارج را از دستمال میدادم چون از دفن فارغ شدیم پول دستمال نیز تمام شد نه یک شاهی کم و نه یک شاهی زیاد مجموع پول آن د ستمال دوازده تومان بود ↲معادشناسی، جلد۱، صفحه ۱۰۰ تا ۱۰۴ ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°