❤️❤️
#حجت_خدا ❤️❤️
توی دانشگاه علویجه درس می خواندیم.هرروز با مینی بوسی که پر از دخترو پسر از نجف آباد می رفتیم تا دانشگاه. نیم ساعتی در را بودیم توی مینی بوس هم دست از حزب اللهی بودنش بر نمی داشت.رو مخ بود تا می خواستم مسخره بازی کنم جلو دختر ها خود شیرین بازی در بیاورم با تسبیح می زد توی سرم و می گفت:ادم باش.
بعضی موقع ها هم می خورد به کله اش و اخوند بازی اش گل می کرد.
چون عشق کتاب بود.یک کتاب می اورد توی مینی بوس و درباره آن برای بقیه حرف می زد.
خاک های نرم کوشک.سلام بر ابراهیم.شاهرخ. را یادم هست می دادشان به بچه مینی بوس می گفت:بخونید بعد هم دست به دست کنید.با همین کارش چند تا دختر های فُکُلی و امروزی را تغییر داد.توی همین مسیر کوتاه و کم.
چند بار حسابی زد توی خط تیپ و مدل و اینجور چیزها. کلاه کج ایتالیایی می گذاشت شال گردنش را به حالت کرواتی می بست و می انداخت روی سینه اش ! لباس و شلوارش هم که جوان پسند و امروزی. دلت می خواست رو به رویش بایستی و ده تا ده تا ازش عکس بگیری.
چحد وقت بعد تیپش را عوض کرد.احساس کرد دخترها نگاهش می کنند و خوشش
می اید. احساس کرد آنطور برایشان جذاب می شود.