🕊|مسیر خون
نزدیک مسیر منتهی به مزار حاج قاسم، از اتوبوس که پیاده میشویم سقلمهای به فائزه میزنم و میگویم: «ببین دختر! همه روسری مشکی پوشیدن، فقط من و تو روسری رنگ روشن پوشیدیم.»
فائزه که انگار روی زمین بند نبود، در اطرافش دنبال چیزی میگشت. گفت: «بیخیال دختر! نیت مهمه...»
_ از دست تو، نیت مهمه، نیت مهمه!
همیشه همین را میگفت.
وقتی، در هیئت به جای اینکه بیاید وسط مجلس روضه گوش بدهد، میرفت آخر مجلس برای بچهها نقاشی میکشید و سرگرمشان میکرد؛ یا میرفت دم در و کنار پلهها میایستاد و کارهایی میکرد که هیچکس دنبالش نبود همین را میگفت.
رویم را کمی کیپ میکنم و به روسری آبی فائزه نگاه میکنم و دوباره لجم میگیرد. باید روسری مشکی پیدا کنیم. اینجوری نمیشود. فائزه را گم میکنم، این دختر چرا یکجا بند نمیشود!
در ثانیهای قیامت به پا میشود. میان صدای جیغ و گریه کودکان، صدایش میکنم؛ باید پیدایش کنم؛ باید در مسیر غرق به خون دنبال دختری با روسری آبی بگردم...
🗓|۳روز تا ولادت شهیده
#روز_شمار
✍🏻زهرا فرحپور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️
#شهیده 🕊
❤️
#روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️
#معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴
https://eitaa.com/shahidgrl