💫شهیده💫
به هر دری میزدم که برم‌ پیشش🥲...اما نمیشد که نمیشد تا اینکه خودش دعوتم کرد،جوری که حتی فکرشم نمیکردم
خستگی؟! نه،اصلا معنی نداشت . از بهترین شب‌های زندگیم بود،تاصبح رو کنار شهید موندیم‌،از کنارش بلند نمیشدم. فقط بچه‌ های خادم الشهدا بودیم و چند نفر از بچه های ‌خودِ شهر که بانی مراسم بودن، خیلی خسته بودن ،همه خوابیدن همونجا داخل حسینیه . اصلا دلم نمیخواست بخوابم.سرمو گذاشته بودم رو تابوتش‌ خیلی آروم بودم به یکی از آرزوهام رسیده بودم بالاخره 😅 شرایط یه جوری بود که امکان نداشت بتونم برم روز بعدش برای تشییع همراه شهید،ولی شهید‌۲۴ساله‌مون نزاشت‌دلم بشکنه😢❤️‍🩹❤️‍🩹 تو همه محله های ‌شهرستان‌شهید رو تشییع کردیم‌ اما هنوز زمان داشتیم. گفتن بریم شهید رو ببریم خونه خانواده های شهدا....