رمان بچه مثبت . ریحان: کنار مامان متین نشستم‌ مامانش آنقدر مهربون و خانم بود که تو دلم صد بار حسرت خوردم. کاش مادری مثل اون داشتم. مادرش برام پرتقال پوست گرفت و بهم داد و بعد چنان با محبت بهم خیره شد که بی اختیار بغض کردم. انگار مائده از بغضن با خبر شد. مائده با خنده: وای ریحانه فردا خونهٔ متین اینا سمنو پزونه تو هم باید بیای. ریحان: اما آخه..... متین: مائده جان خانم احمدی(ریحان) اصلا تو این مراسما بهشون خوش نمیگذره پس اصرار نکن.😒😏 افکار ریحان: من منظورم این نبود . متین چی فکر کرده بود. ای خدا مگه منم انسان نیستم پس چرا با من اینطوری رفتار میکنن. خدا اون از خانوادم اینم از متین. همه داغونم کنید. مامان متین: ریحانه جان شما بیا قول میدم خوش بگذره.حتما بیای خب. ریحان: چشم. ریحان: شام و در فضای دوستانه ای خوردیم . خیلی خوب بود خانواده خوبی بودن باهم مهربون بودن. رفتیم با مائده آشپزخانه . متین هم داشت سفره و جمع میکرد. ریحان: وای مائده غذات خیلی خوب بود . فکر نمی کردم دخاری از نسل من هم اینطوری غذا درست کنه. پوزخند صدا دار متین رفت دقیقا رو اعصابم. برگشتم و به متین گفتم: مشکلیه؟ متین یکم خودش و جمع کرد و گفت: نه . چطور مگه؟ ریحان: هیچی همین جوری. ........ ✍ادامه دارد✍ نویسنده: الف ستاری تایپ: گمنام. .. @shahidhojajjy @shahidhojajjy