🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
رمانـــ ـــ❤️قصّــــہء دݪبــــرے❤️ـــ ـــ
🔽
#قسمت_هشتم ^^ ↓
🌱 به نام خـــــدا 🌱
یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم . محمد حسینی که امروز می دیدم ، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود . برای من هم همان شده بود که همه می گفتند . ☺️
پدرم ، کمی که خاطر جمع شد ، به محمد حسین زنگ زد که : می خوام ببینمت!
قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش . هنوز در خانه ی دانشجویی اش زندگی می کرد . 🍃
من هم با پدر و مادرم رفتم . خندان سوار ماشین شد . 😁 برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم .
پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان ، اسلامیه ، و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت : از کودکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش . بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت : همه ی زندگی م همینه ، گذاشتم جلوت . کسی که می خواد دوماد خونه ی من بشه ، فرزند خونه ی منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه! 😌🌹
او هم کف دستش را نشان داد و گفت : منم با شما روراستم!
تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد ، حتی وضع مالی اش را شفاف بیان کرد . دوباره قضیه ی موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت . 😄
خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد!
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر(ع) . یادم هست بعضی از حرف ها را که می زد ، پدرم برمی گشت عقب ماشین را نگاه می کرد . از او می پرسید : این حرفا رو به مرجان هم گفتی؟
گفت : بله!
در جلسه ی خواستگاری همه را به من گفته بود . 🍂
مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد . من که از ته دل راضی بودم . پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم . مادرم گفت : به نظرم بهتره چند جلسه ی دیگه با هم صحبت کنن!
کور از خدا چه می خواد ، دو چشم بینا!
😊☺️😍
#ادامه_دارد .....
•|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|•
🎈
@shahidhojajjy🎈