تابستون بود از جاده جزیره رد می شدم. از گرما نمی شد نفس کشید. دیدم یه بچه کوچیک چفیه دور سرش پیچیده و تند تند داره گونی خاک می کنه .. کنارش ایستادم ببینم کیه! چفیه را از سرش زدم کنار. دیدم مهدي ﻧﻆﻴﺮﻱ اﺳﺖ... پدر شهید محمود اسدی می گفت: یه شب بارونی از مسجد می رفتم خونه. دیدم مهدی زیر بارون نگهبانی میده. نماز صبح دوباره از خونه رفتم سمت مسجد. دیدم هنوز زیر بارون داره نگهبانی میده! گفتم مگه شما پاسبخش ندارین. گفت چرا. اما تو بارون دلم نیامد کس دیگه خیس بشه... @shahidhojatrahimi