🏴ابراهیم همچنان پشت میز نشسته بود و کار می کرد. گفتم: «همه ساکشونو بستن. چهار ساعت دیگه حرکت مونه.
🏴محمد ابراهيم لبخند زد.
. مگه نمی دونی؟! همه ی اتفاقات خوب در آخرین دقیقه ها می افته... کارم تموم بشه، منم ساکمو میبندم.
بچه ها پراکنده شدند. هرکدام رفتند دنبال کاری.
🏴ناگهان هواپیمای دشمن در آسمان ظاهر شد و بمب انداخت، درست همان جایی که ابراهیم نشسته بود.
اتفاق خوبی که منتظرش بود، افتاد.
"شهید محمد ابراهیم شاهبیگی"
✍راوی: همرزم شهید
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
کانال شهید ✾ علی عَبّاسْ حسین پور✾
@ShahidHoseinpoor