هر وقت کارش جایی گیر می کرد و تیرش به سنگ می‌خورد، زنگ میزد که برایش قرآن بخوانم. داشتم غذا درست می‌کردم، زنگ می‌زد که: مامان یه سوره یس برام بخون کارم رو رها می‌کردم و می‌نشستم جَلدی برایش می‌خواندم. می‌خواست زمینی‌را که پدرش بهش داده بود، بفروشد و جای دیگری خانه بخرد .چهل سوره‌ی حشر برایش نذر کردم سی‌هشتمی را که خواندم به فروش رفت. وقتی می‌آمد خانه‌مان و می‌دید دارم قرآن می‌خوانم، به خانمش می‌گفت: ببین مامانم داره قرآن می‌خونه که شهید نشم خون خودش رو می‌خورد و می‌گفت:همین که میان اسمم رو بنویسن برای سوریه، خط میزنن می‌گن حججی نه. گریه می‌کرد و می‌گفت: نکنه کسی رفته و چیزی گفته،بابا حرفی نزده باشه؟! . راوی :مادر‌شهید 📚 کتاب سربلند . 🌹شهید محسن حججی شادی روحش صلوات🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@sardaraneashgh