داشتیم از خط به عقب باز می گشتیم. «قائم مقامی » در کنارم بود و می گفت: «نمی دانم چه کرده ایم که خداوند ما را لایق شهادت نمی داند.» گفتم: «شاید می خواهد که ما خدمت بیشتری به اسلام و مسلمین بکنیم.» پاسخ داد: « نه، من باید شهید می شدم و الآن وجدانم ناراحت است. آخر در خواب دیده بودم که شهید می شوم و امام زمان (ع) دستم را گرفته و به همراه خود می برد.» درهمین حال، یک خمپاره ی 120 کنار ماشین ما به زمین خورد و این بنده ی عاشق به شهادت رسید. هنگام شهادت، لبخند بسیار زیبایی بر لب داشت که همه مان را مسحور خود کرده بود. گویی مشایعت امام زمان (عج) او را چنین به وجد آورده بود. 📎راوی: محمد رضایی @sardaraneashgh