در هفدهم ديماه 65 از مدرسه صدر اصفهان به جبهه‌ها اعزام شديم. ده نفري روحاني و طلبه و بقيه رزمندگان بسيجي بودند. در طول راه از گفت و گو با ايشان بسيار لذت بردم. چهره‌هايي روحاني و معنوي‌شان توجهم را جلب مي‌كرد. يكي نوحه مي‌خواند، ديگري قصه مي‌گفت و بامزاح و خنده شادي خود را از اعزام به جبهه ابراز مي‌كرد. به اهواز رسيديم. در آنجا درخواست كردم كه به لشكر 25 كربلا اعزام شوم و كنار بچه‌هاي مازندراني باشم، تقاضايم پذيرفته شد و همان شب به سوي هفت‌تپه روانه شديم. خودم را به مسئول تبليغات لشكر آقاي «يوسف‌پور» معرفي كردم. صبح هنگام خوردن صبحانه بود كه از گردان مكانيزه تلفن كردند و احتياج مبرم خود را به روحاني اعلام كردند. من هم درنگ نكردم و لباس رزم پوشيده، همراه بچه‌هاي آن گردان به مقر آنها رفتم، استقبال عجيب آنها از يك روحاني براي من خيلي جالب بود. همگي گله داشتند كه چرا زودتر يك روحاني به گردان آنها نرفته است. به آنها گفتم چون مأموريت دارم يك هفته بيشتر آنجا نيستم، خيلي ناراحت شدند. خود من هم از اينكه چنين جوانان مخلص و شيفته‌اي را تنها مي‌گذارم خيلي ناراحت بودم. آنها مشتاقانه به مواعظ و احاديث گوش مي‌دادند و باشور و شوق خاطرات جبهه را برايم نقل مي‌كردند. صبح پس از اداي نماز جماعت از من براي صبحگاه دعوت كردند. من هم با استقبال دعوت آنها را پذيرفتم و با رزمندگان فوتبال بازي كردم. بچه‌ها از اينكه يك روحاني با آنها با چنين گرمي برخورد مي‌كرد خيلي خوشحال بودند و در پوست خود نمي‌گنجيدند. آن روزها من فهميدم كه رفتار یک روحانی تا چه حد میتواند در جوانان موثر باشد. @sardaraneashgh