#بددل ۴
قرار شد با شوهرم حرف بزنه شوهرمم قبول نکرده بود انقدر باهاش حرف زدم و قهر کردم که گفت من غرورم خورد میشه همه میفهمن ابروم میرا یاد مهسا افتادم و گفتم که اینجوریم نمیشه که من زندانی باشم تو بهم اعتماد نداری و در عذابم میگفت هر چی بگی میخرم ولی اینو ازم نخواه یهو گفتم ی دوستی دارم به نام مهسا شوهرش روانشناسه دعوتشون کنم بیان اینجا شام بخوریم و توام ویزیت بشی اینجوری کسی نمیفهمه بعد از کلی التماس قبول کرد و با مهسا تماس گرفتم ماجرا رو گفتم و اونم گفت باشه به شوهرم میگم جواب میدم کلی صلوات فرستادم که شوهرش قبول کنه دو روز بعد با گوشی وحید زنگ زدم به مهسا که گفت شوهرم قبول کرده شب شام بپز تا بیایم خونتون با وحید هماهنگ کردم و اومدن بعد از شام وحید و شوهر مهسا رفتن تو حیاط حرف میزدن ما هم حرف میزدیم مهسا گفت که پدرشوهرت رو میشناسم و دیدم که اومده برات مرخصی گرفته نگران دانشگاه نباش ولی نگو که میدونی شاید میخواد غافلگیرت کنه