۱ شوهرم و من توی دانشگاه با هم اشنا شدیم تو مدت کمی عاشقش شدم و فهمیدم حسمون دو طرفه هست پدرم مخالف ازدواج ما بود انقدر شوهرم رو دوس داشتم که پای عشقم موندم و باهاش ازدواج کردم بخاطر اینکه پدرم‌مخالف بود و تو روش وایسادم میدونستم که هر چی بشا روی برگشت ندارم و باید هر چی شد سر زندگیم بمونم پدرم شب عروسی بهم گفت که بعد از عروسی می فهمی چه اشتباهی کردی اون موقع گفتم بابام ازم ناراحته و برای خالی کردن دلم اینجوری گفته ولی بعد از گذشت روزها فهمیدم و همونم شد دقیقا بعد از عروسی بود که تازه متوجه نفوذ شدید پدر و مادر همسرم و خواهر بزرگ همسرم شدم انقدر اگر ساعت ۶ صبح میگفتن ۱۲ شبه قبول می‌کرد اگر میخواستم برگردمم راه برگشتی نداشتم نمیدونستم باید چیکار کنم نمیتونستم طلاق بگیرم و شوهرنن مرد زندگی نبود بی عرضگی شوهرم باعث شد