بی وفایی گفتم فکر نکنم ملوک خانم، نصرالله جونش برای من دَر میره، لبخند معنا داری زد و‌گفت: دیگه دَر نمی‌ره، پاشو تا دیر نشده شوهرت رو برگردون سر زندگیش، ولی نه با داد و قال، با مهربانی و زبون خوش، گفتم من آدرس خونه ای که اونحا کار میکنه ندارم، گفت من امروز تعقیبش کردم دارم، آدرسش رو یاداشت کردم، رفتم توی فکر، نصرالله یعنی واقعا تو نامردی کردی! خدایا حالا چیکارکنم، به بچه هام که نمیتونم بگم، زنگ زدم به دادش رضام و گفتم چی شده، اونم گفت اتفاقا من تو شهر کاردارم آدرس بده برم ببینم درسته یا نه، شب اومد خونمون، پکر و ناراحت گفت،اره آبجی درسته، به آدرسی که دادی رفتم، سر کوچه‌شون توی ماشین رفیقم نشستم با یه دختره، که انگار یه سه یا چهار سالی از فاطمه بزرگتر بود، داشتن میگفتم و میخدیدن، اومدن رفتن توی همون خونه ای که آدرس داده بودی، انگار دنیا رو روی سرم خراب کردن، زدم توی سرم، گفتم داداش حالا میگی چیکار کنم... ادامه دارد... کپی حرام