۳ گاهی باهام مخالفت می‌کردن خیلی برام سخت بود که بخوام تحمل کنم بعضی اوقات که حرفی می‌زدم جوابم رو می‌دادن پسر بزرگم خیلی به حرفم بود و هر کاری که می‌خواستم برام انجام می‌داد کافی بود از یه نفر پیشش بد بگم تا با اون طرف دشمن بشه اما پسر کوچیکم اینجوری نبود حد وسط داشت انقدر کورکورانه مثل پسر بزرگم حامی من نبود و یه جورایی انگار توی دلش از اینکه همه باید مطابق میل من باشند راضی نبود زنش هم دختری نبود که در برابر من کوتاه بیاد با کوچک‌ترین رفتار بدی بهم انتقاد می‌کرد و سریع جلوم وایمیستاد یکی دو بار که باهاش بدرفتاری کردم جوابم رو داد وقتی که بچه‌هام اومدن پیشم براشون تعریف کردم و دیدم که عروسم در مقابل بچه‌هامم وایساد چون حرفش درست بود خودمم می‌دونستم ولی نمی‌خواستم جلوش کم بیارم اما اون تمام قد جلوی همه وایساد و از حقش دفاع کرد ادامه دارد کپی حرام