حالم خیلی خوب نبود ولی نمیخواستم مامان و بابام متوجه حالم و موضوع بشن بخاطر همین تمام توانمو جمع کردم با لبخند ساختگی شاسی آیفون رو فشار دادم و بعد چند ثانیه صدای خوشحال مامان تو گوشم پیچید -- خیلی خوش اومدید. درب رو زد و رفتیم داخل مامان به استقبالمون اومد و امیرطاهارو ازبغلم گرفت و امیرطاها هم شروع کرد به بازی کردن برای مامان... اگه طلاق بگیرم این خوشحالی ها برا امیرطاها از بین میره، با خنده رویی از مامان حال بابا رو پرسیدم و گفت که خونه نیست و یه ساعت دیگه میاد و مامان جویای حال محمد شد ، نخواستم چیزی بروز بدم لبخندی زدم و گفتم -- خوبه ،، سلام رسوند یه چند وقتی کار داره ، من و امیرطاها پیش شما میمونیم . با گفتن این حرفم مامان گل از گلش شکفت و با خوشحالی گفت -- قدمتون روی چشششم مادر دیگه چیزی نگفتیم و رفتیم داخل . یه هفته ای گذشت و من کلی فکر کردم و توی این مدتم یبار با محمد حرف زدم و خیلی ابراز پشیمونی می‌کرد و برام بجون امیرطاها قسم خورد که اگه ببخشمش دیگه تکرار نمیشه و هیچوقت بهم دروغ نمیگه ،، توی این یه هفته خیلی فکر کردم و همه چیزو درنظر گرفتم نمیشه بخاطر اشتباه محمد آینده امیرطاها رو تباه کنم ... اگه طلاق بگیرم امیرطاها همیشه تو حسرت اینکه پدر ومادرش رو باهم ببینه میمونه پس بخاطر آینده پسرم و البته آرامش خودم طلاق نمیگیرم و به زندگی مشترکمون ادامه میدم و محمدم قول داده که اعتماد از دست رفته بینمون رو بهم برگردونه پایان. کپی حرام.