تصمیم قطعیمو به خونوادم گفتم ولی با مخالفت شدید پدر و برادرم احمد روبه رو شدم وخیییلی باهاشون حرف زدم ولی فایده نداشت و حرفشون این بود که تنهایی توی شهرغریب میخوای چیکار کنی ولی منم نمیتونستم این فرصت خوب رو ازدست بدم بخاطر همین به اطرافیانم متوسل شدم و از عموم خواستم که با پدر و برادرم حرف بزنه و تا حدودی هم موفق شدم و ظاهرا رضایت دادن ،منم یه ساک کوچیک بستم و تنهایی راهی تهران شدم تا کارای ثبت ناممو انجام بدم ،خودمم یه کوچولو ترس داشتم ونمیدونستم تنهایی توی شهرغریب چیکار کنم باید با مسئولش حرف بزنم شاید راهی باشه وبشه انتقالی بگیرم .از شهرستان ما تا تهران ۸ ساعت راه بود و من بلیط اتوبوس برا شب گرفتم صبح حدودای ساعت ۷ رسیدم به تهران و سریع اسنپ گرفتم ورفتم سمت اداره آموزش و پرورش تهران ، ۲ ساعتی توی ماشین بودم تا رسیدم به اداره و بعد کلی سوال و جواب رفتم سمت اتاق معاون و جریان قبولیم رو بهش گفتم ادامه دارد ... کپی حرام.